تاريخ : دو شنبه 4 شهريور 1392برچسب:, | 21:5 | نویسنده : بهنام

 

در مواقعی که خاک سایت ساختمانی مورد نظر آنقدر نرم و سست باشد که حتی با استفاده از پی های عمیق (شمع ها) نتوان سازه مورد نظر را بر روی آن ساخت آخرین راه حل استفاده از پی های شناور است. پی های شناور به پی هایی گفته میشود که در زمان خاکبرداری محل برای ایجاد آنها, میزان خاک برداشته شده دقیقا هم وزن سازه ای باشد که میخواهیم در آنجا بسازیم. به همین دلیل از لحاظ تئوری هیچگونه تنش اضافی بر خاک وارد نمیشود و لذا هیچ نشستی نخواهیم داشت.این نوع پی برای جلوگیری از نشست و روان شدن خاک های نرم به دلایل زمین لرزه ای استفاده میشود.

 

عملکرد پی شناور بدین صورت است که با عمل گودبرداری و جایگزین کردن وزن سربار با بخشی از وزن ساختمان، میزان بار خالص وارد بر بسترخاک و بدنبال آن نشست کاهش می یابد.

بار یک ساختمان توسط پی های منفرد، نواری، رادیه، شمع ها و .....تحمل می شود. اگر خاک بستر ضعیف باشد، تحت بار ساختمان، خطر گسیختگی برشی در زیر پی وجود دارد. بنابراین بارها بایستی در سطح بزرگتری گسترده شوند، یا مقدار بار وارده بایستی کاهش یابد ویا بایستی از خاک ضعیف توسط شمع ها یا سایر تجهیزات به مصالح مستحکم در اعماق پایین منتقل شوند. این سه راه حل می توانند به طور جداگانه یاتوأماً مورد استفاده قرار بگیرند. یک راه برای کاهش مقدار بار وارده، کاربرد پی شناور یا پی نسبتاً شناور می باشد.

 

اصل شناوری می تواند به طور نسبی نیز مورد استفاده قرار گیرد و در اینصورت مقداری اضافه بار بر روی خاک باقی می ماند. پی های شناور می توانند شامل پی های نواری، رادیه، جعبه

ای، شمع، سیلندر و یا در پاره ای از موارد ترکیبی از آنها باشند. با کاهش فشار خالص بر روی خاک با استفاده از اصل شناوری، نشست کلی و به دنبال آن نشست نسبی پی کاهش خواهد یافت

در صورت انتخاب پی شناور، باید در طراحی آن به نکاتی مانند گودبرداری، حفاظت از دیواره گود، پایین بردن سطح آب زیرزمینی در ناحیه گودبرداری شده، مسئله ناپایداری کف گود در اثر حذف فشار سربار، نشست ها و مسائل سازه ای توجه شود..



تاريخ : دو شنبه 4 شهريور 1392برچسب:, | 1:18 | نویسنده : بهنام

تصویر زیر مربوط به نامه یک کودک 7 ساله به سازمان فضایی ناسا است که علاقه خود را برای فضانوردی نشان داده. سازمان ناسا هم استقبال جالبی نشان داده که توجه شما را به ترجمه متن این دو نامه جلب می کنیم!

 

اسم من دکستر است، من شنیده ام که شما می خواهید دو نفر را به مریخ بفرستید، من هم دوست دارم بیایم، اما نم توانم. در آینده دوست دارم بیایم. یرای اینکه فضانورد بشوم چه کارهایی باید انجام بدهم؟ 

با تشکر
دکستر 



پاسخ روابط عمومی سازمان فضایی ناسا

 

 

به نیابت از ناسا، ممنونیم که برای ما نامه ارسال کردید. ناسا می خواهد که بدانید تفکرات و علاقه برای تحقیقات فضایی آینده شما برای ما حائز اهمیت است و امیدواریم تا آنجا که می توانید به یادگیری برنامه های فضایی، ماموریت ها و یافته های ناسا ادامه دهید. فکر کن، تا چند سال دیگر شما می توانید به عنوان یکی از پیشروان این صنعت به درک بهتر انسان ها از سیاره زمین و فضا کمک کنید. در زیر وب سایت های ناسا آورده شده است که حاوی اطلاعات مفیدی در خصوص فعالیت ها و برنامه های فضایی ناسا می باشند. اگر شما یا مدرسه تان
کامپیوتری که قابلی اتصال به اینترنت را ندارد می توانید به کتابخانه عمومی محلتان رجوع کنید و از کامپیوتر های آنها استفاده کنید. 

باز هم از نامه شما ممنونیم. به علاقه شما به ناسا ارج می نهیم. ناسا موفقیت شما را در کسب نمرات خوب در مدرسه آرزو می کند.

با تشکر
روابط عمومی سازمان ناسا 



تصاویر زیر نیز مربوط به پوستر ها و برچسب های هدیه ای است که سازمان ناسا برای دکسترضمیمه کرده است.

 

 

 

 

 

 

زندگی برگ بودن در مسیر باد نیست، امتحان ریشه هاست



تاريخ : یک شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, | 23:49 | نویسنده : بهنام

پداستال ها عبارتند از ستونهای بتنی کوتاه و کم آرماتور و حتی گاهی بدون آرماتور که عموما روی پی های بتنی اجرا شده و روی آنها بیسپلیت نصب شده و سپس ستونهای فلزی روی صفحه نصب میگردد. این ستونها بدلیل ابعاد نسبتا زیاد( از نظر عرضی زیاد و ارتفاعی کم) جزو ستونهای لاغر محسوب میشوند و لذا تحمل مقاومت فشاری آنها بسیار زیاد میباشد....... پداستال ستونی است که حداکثر ارتفاع آن سه برابر عرض آن است. 

 

دلایل استفاده: ۱) زمانیکه بخشی از ستون فلزی داخل خاک مدفون باشد که به جهت جلوگیری ازپوسیدگی از پدستال ها در همان بخش استفاده می کنند. ۲) زمانیکه ارتفاع ستون فلزی زیاد باشد و به جهت مهار کردن لاغری آن در بخشی از آن به طرف پی از پدستال استفاده می کنند. ۳) زمانیکه لنگر در پای ستون یا نباشد یا کم باشد. ۴) زمانیکه در بخش زیر زمین ساختمان با ارتفاع حدود۳ متر بخواهیم فضای قابل استفاده داشته باشیم. ۵) زمانیکه بخواهیم بخش زیر زمین ساختمان را بجای ستونهای فلزی با پدستالهای بتنی اجرا و در حقیقت پدستالها با پی تولید یک پی جدید بنماید و در محاسبات سازه به صورت پی وارد شود. ۶) زمانیکه بخواهیم ستونهای اکسپوز ( در نما و دید) فلزی از کف به بالا باشد. 7)جلوگیری از کمانش ستون های فولادی 8)حل اختلاف ارتفاع دو پی نکته۱: توصیه شده پدستال ها فقط زمانیکه لنگر در پای ستون نیست استفاده شوند در غیر اینصورت محاسبات آنها مانند ستونهای بتنی بوده و آرماتورهای مورد نیاز را باید محاسبه کرد. نکته۲: جهت خرد نشدن سطح پدستال معمولا از یک شبکه مش آرماتور ضعیف تا حد نمره ۱۴روی پدستال و زیر صفحه زیر ستون استفاده میکنند.

 

 



تاريخ : جمعه 4 مرداد 1392برچسب:, | 1:48 | نویسنده : بهنام


حتی اگر خدا عقدمان را ببندد
داغی لبت، جهنم من است
حتی اگر فرشتگان سرود نیکبختی بخوانند
هم آغوشی با تو، هم خوابگی چرک آلودی ست
حتی اگر خانه ی خدا خوابگاهمان باشد...
فرزندمان، حرام نطفه ترین کودک زمین است
حتی اگر تو مریم باشی و من روح القدس
خاتون من
حتی اگر هزار سال عاشق تو باشم،
یک بوسه
یک نگاه حتی حرامم باد
اگر تو عاشق من نباشی...

احمد شاملو





تاريخ : یک شنبه 23 تير 1392برچسب:, | 13:21 | نویسنده : بهنام

سه مسافر به رم رفتند. آنها با پاپ ملاقات کردند. پاپ از مسافر اول پرسید: «‌چند روز دراینجا می مانی؟‌»‌
مسافر گفت: ‌«سه ماه.»
پاپ گفت: «‌پس خیلی جاهای رم را می توانی ببینی؟‌»
مسافر دوم در پاسخ به سئوال پاپ گفت:‌ «من شش ماه می مانم.»
پاپ گفت:‌ «پس تو بیشتر از همسفرت می توانی رم را ببینی.»
مسافر سوم گفت: «من فقط دو هفته می مانم.»
پاپ به او گفت:‌ «‌تو از همه خوش شانس تری. زیرا می توانی همه چیز این شهر را ببینی.»
مسافرها تعجب کردند زیرا متوجه پاسخ و منطق پاپ نشدند.
تصور کنید اگر هزار سال عمر می کردید،‌ متوجه خیلی چیزها نمی شدید ‌زیرا خیلی چیزها را به تاخیر می انداختید. اما از آن جایی که زندگی خیلی کوتاه است، نمی توان چیزهای زیادی را به تاخیر انداخت. با این حال، ‌مردم این کار را می کنند. تصور کنید اگر کسی به شما می گفت فقط یک روز از عمرتان باقی است، چه می کردید؟ ‌آیا به موضوعات غیر ضروری فکر می کردید؟ نه، ‌همه آنها را فراموش می کردید. عشق می ورزیدید، مراقبه می کردید‌ زیرا فقط بیست و چهار ساعت وقت داشتید و موضوعات واقعی و ضروری را به تاخیر نمی انداختید.
شما چند روز در رم می مانید؟! چگونه زمان خود و سازمان یا شرکت را مدیریت می کردید؟ آیا آنقدر می مانید که به همه ابعاد آن برسید؟



تاريخ : جمعه 21 تير 1392برچسب:, | 1:5 | نویسنده : بهنام

زمانی که من بچه بودم مادرم گهگاهی غذای ساده صبحانه را برای شام هم آماده می کرد.... یک شب را خوب به یاد دارم که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام ساده ای مانند صبحانه آماده کرده بود.آن شب پس از زمان زیادی،مادرم بشقاب را با تخم مرغ، سوسیس و بسکویت های سوخته، جلوی پدرم گذاشت.

یادم می آید منتظر شده ببینم آیا پدرم متوجه سوختگی بسکویت ها می شود؟

در آن وقت همه کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش به طرف بسکویت ها دراز کرد.لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بوده.خاطرم نیست آن شب چه جوابی به پدرم دادم.اما کاملا یادم هست که او را تماشا کردم در حالی که داشت کره روی آن بسکویت های سوخته می مالید و با لذت تمام، لقمه لقمه آن ها را می خورد.

یادم هست آن شب، وقتی از سر میز غذا بلند شدم شنیدم مادرم بابت سوختگی بسکویت ها از پدرم عذرخواهی می کرد،و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت : اوه عزیزم! من عاشق بسکویت های خیلی برشته هستم.

همان شب وقتی برای گفتن شب بخیر پیش پدرم رفتم،از او پرسیدم که آیا واقعا بسکویت های سوخته را دوست دارد؟!

او مرا در آغوش گرفت و گفت: مادر تو امروز،روز سختی را در سر کار گذرانده و خیلی خسته است.بعلاوه بسکویت های کمی سوخته هرگز کسی را نمی کشد! پسرم زندگی همواره مملو از چیزهای ناقص و انسان هایی است که پر از کم و کاستی هستند.حتی خود من هم در بسیاری از موارد بهترین نیستم.اما در طول این سال ها فهمیده ام یکی از مهمترین راه حل ها برای ایجاد شادی و آرامش " درک و پذیرش عیب های همدیگر" و " شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران " است.

امروز دعاي من براي تو اين است كه ياد بگيري قسمت هاي خوب،بد و ناخوشايند زندگي خود را ببذيري و با انسان ها رابطه اي داشته باشي كه در آن،بسكويت هاي سوخته موجب قهر و دلخوري نشوند!

كليد دستيابي به شادي خود را در جيب كس ديگري نگذاريد،آن را بيش خودتان نگه داريد.



تاريخ : یک شنبه 29 ارديبهشت 1392برچسب:, | 20:26 | نویسنده : بهنام

 تصور کن برنده یک مسابقه شدی و جایزه ات اینه که بانک هرروز صبح یک حساب برات باز می کنه و توش هشتادوشش هزاروچهارصد دلار پول می گذاره ولی دوتا شرط داره. یکی اینکه همه پول را باید تا شب خرج کنی، وگرنه هرچی اضافه بیاد ازت پس می گیرند. نمی تونی تقلب کنی و یا اضافهٔ پول را به حساب دیگه ای منتقل کنی. هرروز صبح بانک برات یک حساب جدید با همون موجودی باز می کنه. شرط بعدی اینه که بانک می تونه هروقت بخواد بدون اطلاع قبلی حسابو ببنده و بگه جایزه تموم شد. حالا بگو چه طوری عمل می کنی؟ او زمان زیادی برای پاسخ به این سوال نیاز نداشت و سریعا .....

«همه ما این حساب جادویی را در اختیار داریم: زمان. این حساب با ثانیه ها پر می شه.هرروزکه از خواب بیدار میشیم هشتادوشش هزارو چهارصد ثانیه به ما جایزه میدن و شب که می خوابیم مقداری را که مصرف نکردیم نمیتونیم به روز بعد منتقل کنیم. لحظه هایی که زندگی نکردیم از دستمون رفته. دیروز ناپدید شده. هرروز صبح جادو می شه و هشتادوشش هزاروچهارصد ثانیه به ما میدن. یادت باشه که من و تو فعلا از این نعمت برخورداریم ولی بانک می تونه هروقت بخواد حسابو بدون اطلاع قبلی ببنده. ما به جای استفاده از موجودیمون نشستیم بحث و جدل می کنیم و غصه می خوریم.



تاريخ : یک شنبه 29 ارديبهشت 1392برچسب:, | 20:19 | نویسنده : بهنام

                                                   

آن بالا که بودم، فقط سه پیشنهاد بود: اول گفتند زنی از اهالی جورجیا همسرم باشد. خوشگل و پولدار. قرار بود خانه ای در سواحل فلوریدا داشته باشیم. با یک کوروت کروکی جگری. تنها اشکال اش این بود که زنم در چهل و سه سالگی سرطان سینه میگرفت. قبول نکردم. راست اش تحمل اش را نداشتم. بعد موقعیت دیگری پیشنهاد کردند : پاریس خودم هنرپیشه می شدم و زنم مدل لباس. قرار بود دو دختر دو قلو داشته باشیم. اما وقتی گفتند یکی از آنها نه سالگی در تصادفی کشته میشود. گفتم حرف اش را هم نزنید. بعد قرار شد کلودیا زنم باشد. با دو پسر. قرار شد توی محله های پایین شهر ناپل زندگی کنیم. توی دخمه ای عینهو قبر. اما کسی تصادف نکند. کسی سرطان نگیرد. قبول کردم. حالا کلودیا- همین که کنارم ایستاده است - مدام می گوید خانه نور کافی ندارد، بچه ها کفش و لباس ندارند، یخچال خالی است. اما من اهمیتی نمیدهم. می دانم اوضاع می توانست بدتر از این هم باشد. با سرطان و تصادف. کلودیا اما این چیزها را نمی داند. بچه ها هم نمی دانند.

 

 

پرسه در حوالی زندگی، روایت مصطفی مستور، انتخاب عکس کیارنگ علایی

عکس از مارسین گورسکی- Marcin Goroski- از لهستان - صفحه 7همین کتاب



تاريخ : جمعه 20 ارديبهشت 1392برچسب:, | 20:54 | نویسنده : بهنام

 آفتاب را دوست دارم؛

به خاطر پیراهنت روی طناب رخت.

باران را،

اگر می بارد بر چتر آبی تو.

و چون تو نماز خوانده ای، خداپرست شده ام...

 )بیژن نجدی)



تاريخ : جمعه 20 ارديبهشت 1392برچسب:, | 20:51 | نویسنده : بهنام

 نامه(سیدعلی صالحی)

حال همه ما خوب است،

ملالي نيست جز گم شدن گاه به گاه خيالي دور

كه مردم به آن شادماني بي سبب مي گويند.

با اين همه عمري اگر باقي بود

طوري از كنار زندگي مي گذرم

كه نه زانوي آهوي بي جفت بلرزد و نه اين دل نا ماندگار بي درمان !

نه عزيزم

نامه ام بايد كوتاه باشد

ساده باشد

بي حرف از ابهام و آينه ،

از نو برايت مي نويسم

حال همه ما خوبست

اما تو باور مكن !



تاريخ : پنج شنبه 19 ارديبهشت 1392برچسب:, | 10:32 | نویسنده : بهنام

اینشتین دوم کاوشگر سیاهچاله ها( Stephen Hawking )

 

متولد 8 ژانویه 1942

این اعجوبه مفلوج استیفن هاوکینگ پرآوازه ترین دانشمند دهه آخر قرن بیستم است که اکنون در دانشگاه معروف کمبریج همان کرسی استادی را در اختیار داردکه بیش از دو قرن پیش زمانی به اسحق نیوتن کاشف قانون جاذبه تعلق داشت.همچنین وی را انیشتین دوم لقب داده اند زیرا می کوشد تئوری معروف نسبیت را تکامل بخشد و از تلفیق آن با تئوری های کوانتومی فرمول واحد جدیدی ارائه دهد که توجیه کننده تمامی تحولات جهان هستی از ذرات ریز اتمی تا کهکشان های عظیم باشد.

 

اینشتین معتقد بود که چنین فرمول یا قانون واحدی می بایست وجود داشته باشد و سالهای آخر عمرش را در جستجوی آن سپری کرد اما توفیقی نیافت.

 

استیفن هاوکینگ شهرت و اعتبار علمی خود را مدیون محاسبات ریاضی پیچیده و بسیار دقیقی است که در مورد چگونگی پیدایش و تحول سیاهچاله های آسمانی یا حفره های سیاه انجام داده است.این اجرام فوق العاده متراکم که به علت قدرت جاذبه بسیار قوی حتی نور امکان جدایی از سطح آن ها را نداردوجودشان بر اساس تئوری نسبیت انیشتین پیش بینی شده بود و به همین جهت هم سیاهچاله نامیده شدند.ردیابی و رویت آنها بوسیله قویترین تلسکوپ ها یا هر وسیله دیگر تا کنون ممکن نبوده است. با وجود این استیفن هاوکینگ با قدرت اندیشه و محاسبات ریاضی چون و چرا ناپذیرش- نه فقط وجود سیاهچاله ها را به اثبات رسانده و چگونگی شکل گیری و تحول آن ها را نشان داده بلکه به نتایج جالبی در رابطه این اجرام با کیفیت وقوع انفجار بزرگ Big Bang در آغاز پیدایش کیهان دست یافته است که در دانش فیزیک اختری و کیهان شناسی اهمیت بسزایی دارد و به عقیده صاحبنظران بنای این علوم را در قرن آینده تشکیل خواهد داد.

 

کتاب جدید هاوکینگ در این زمینه که بعنوان سیاهچاله ها و جهان های نوزاد انتشار یافت در محافل علمی جهان مثل یک بمب صدا کرد و شگفتی فراوان برانگیخت. اما قبل از اشاره خلاصه ای می آوریم از زندگی نویسنده اش که براستی از کتاب او شگفتی بر انگیز تر است .

 

استیفن هاوکینگ در 8 ژانویه 1942 در شهر دانشگاهی آکسفورد زاده شد و دوران کودکی و تحصیلات اولیه اش را در همان شهر گذرانید. از همان زمان به علوم ریاضیات علاقه داشت و آرزوی دانشمند شدن را در سر می پروراند اما در مدرسه یک شاگرد خودسر و بخصوص بد خط شناخته می شد و هرگز خود را در محدوده کتاب های درسی مقید نمی کرد بلکه چون با مطالعات آزاد سطح معلواتش از کلاس بالاتر بود همیشه سعی داشت در کتاب های درسی اشتباهاتی را گیر بیاورد و با معلمان به جر و بحث و چون و چرا بپر دازد !

 

پدر و مادرش از طبقه متوسط بودند با یک زندگی ساده در خانه اس شلوغ و فرسوده اما مملو از کتاب که عادت به مطالعه را در فرزندانشان تقویت می کرد. فرانک پدر خانواده پزشک متخصص در بیماری های مناطق گرمسیری بود و به همین جهت نیمی از سال را به سفرهای پژوهشی در مناطق آفریقایی می گذرانید. این غیبت های متوالی برلی بچه ها چنان عادی شده بود که تصور می کردند همه پدر ها چنین وضعی دارند. و مانند پرندگان هر ساله در فصل سرما به مناطق آفتابی مهاجرت می کنند و بعد به آشیانه بر می گردند. در عین حال غیبت های پدر نوعی استقلال عمل و اتکا به نفس در بچه ها ایجاد می کرد.

 

استیفن در 17 سالگی تحصیلات عالیه را در رشته طبیعی آغاز کرد و از همان زمان به فیزیک اختری و کیهان شناسی علاقه مند شد زیرا در خود کنجکاوی شدیدی می یافت که به رمز و راز اختران و آغاز و انجام کیهان پی ببرد. سالهای دهه 60 عصر طلایی کشف فضا- پرتاب اولین ماهواره ها و سفر هیجان انگیز فضانوردان به کره ماه بود و بازتاب این وقایع تاریخی در رسانه ها جوانان را مجذوب می کرد. بعلاوه استیفن از کودکی عاشق رمان های علمی تخیلی بود و مطالعه آن ها نیز بر اشتیاق او به کسب معلومات بیشتر در فیزیک و نجوم و علوم دیگر می افزود. او دوره سه ساله دانشگاه را با موفقیت به پایان برد و آماده می شد تا دوره دکترا را در رشته کیهان شناسی آغاز کند.

 

اما به دنبال احساس ناراحتی هایی در عضلات دست و پا استیفن در ژانویه 1963 یعنی آغاز بیست و یکسالگی مجبور به مراجعه به بیمارستان شد و آزمایش هایی که روی او انجام گرفت علائم بیماری بسیار نادر و درمان ناپذیری را نشان داد. این بیماری که به نام ALS شناخته می شود بخشی از نخاع و مغز و سیستم عصبی را مورد حمله قرار می دهد و به تدریج اعصاب حرکتی بدن را از بین می برد و با تضعیف ماهیچه ها فلج عمومی ایجاد می کند بطوریکه بمرور توانایی هرگونه حرکتی از شخص سلب می شود. معمولا مبتلایان به این بیماری بی درمان مدت زیادی زنده نمی مانند و این مدت برای استیفن بین دو تا سه سال پیش بینی شده بود.

 

نومیدی و اندوه عمیقی را که پس از آگاهی از جریان بر استیفن مستولی شد می توان حدس زد. ناگهان همه آرزوهای خود را بر باد رفته میدید. دوره دکترا-رویای دانشمند شدن - کشف رمز و راز کیهان - همگی به صورت کارکاتورهایی در آمدند که در حال دورشدن و رنگ باختن به او پوزخند می زدند. بجای همه آن خیال پروریهای بلند پروازانه حالا کاری بجز این از دستش بر نمی آمد که در گوشه ای بنشیند و دقیقه ها را بشمارد تا دوسال بعد با فلج عمومی بدن زمان مرگش فرا برسد.

 

به اتاقی که در دانشگاه داشت پناه برد و در تنهایی ساعتها متفکر و بی حرکت ماند. خودش بعدها تعریف کرده است که آن شب دچار کابوسی شد و در خواب دید که محکوم به اعدام شده است و او را برای اجرای حکم می برند و در آن موقعیت حس کرد که هر لحظه زندگی چقدر برایش ارزشمند است. بعد از بیداری به یاد آورد که در بیمارستان با یک جوان مبتلا به بیماری سرطان خون هم اتاق بوده و او از فرط درد چه فریادهایی می کشید. پس خود را قانع کرد که اگر به بیماری لادرمانی مبتلاست اما لااقل درد نمی کشد. بعلاوه طبع لجوج و نقادش که هیچ چیز را به آسانی نمی پذیرفت هشدار داد که از کجا معلوم که پیش بینی پزشکان درست از کار در بیاید و چه بسا که از نوع اشتباهات کتب درسی باشد!

 

اما آنچه به او قوت قلب و اعتماد به نفس بیشتری برای مبارزه با نومیدی و بدبینی داد آشنایی اش در همان ایام با دختری به نام (جین وایلد) بود که عد ها همسرش شد و نقش فرشته نگهبانش را به عهده گرفت. جین اعتقادات مذهبی عمیقی داشت و معتقد بود که در هر فاجعه ای بذراهی امید وجود دارد که با استقامت و قدرت روحی خود می تواند رشد کند. و بارور شود. باید به خداوند توکل داشت و از ناکامیهایی که پیش می آید خیزگاههایی برای کامیابی ساخت.

 

جین دانشجوی دانشگاه لندن بود اما تحت تاثیر هوش فوق العاده و شخصیت استثنایی استیفن چنان مجذوب او شده بود که هر هفته به سراغش می آمد و ساعتی را به گفتگوی با او می گذرانید و آمپول خوشبینی تزریق می کرد.آنها پس از چندی رسما نامزد شدند و استیفن تحصیلات دانشگاهی اش را از سر گرفت زیرا برای ازدواج با جین می بایست هرچه زودتر دکترای خود را بگیرد و کار مناسبی پیدا کند.

 

و او طی دو سال با اشتیاق و پشتکار این برنامه را عملی کرد در حالیکه رشد بیماری لعنتی را در عضلاتش شاهد بود و ابتدا به کمک یک عصا و سپس دو عصا راه می رفت. ازدواجش با جین در سال 1965 صورت گرفت و او چنان غرق امید و شادی بود که به پیش بینی دو سال پیش پزشکان در مورد مرگ قریب الوقوعش نمی اندیشید.

 

پروفسور استیفن هاوکینگ اکنون 61 سال داردو ظاهرا بیش از یک ربع قرن قاچاقی زندگی کرده است. البته اگر بتوان وضع کاملا استثنایی او را در حال حاضر زندگی نامید.!

 

پیش بینی پزشکان در مورد بیماری فلج پیش رونده او نادرست نبود و این بیماری اکنون به همه بدنش چنگ انداخته است. از اواخر دهه 60 برای نقل مکان از صندلی چرخدار استفاده می کند و قدرت تحرک از همه اجزای بدنش بجز دو انگشت دست چپش سلب شده است. با این دو انگشت او می تواند دکمه های کامپیوتر بسیار پیشرفته ای را فشار دهد که اختصاصا برای او ساخته اند و بجایش حرف می زند. و رابطه اش را با دنیای خارج برقرار می کند زیرا از سال 1985 قدرت تکلم خود را هم ازدست داده است.

 

در آن سال او پس از بازگشت از سفری به درو دنیا برای مدتی در ژنو بسر می برد که مرکز پژوهشهای هسته ای اروپاست و دانشمندان این مرکز جلسات مشاوره ای با او داشتند. یک شب که استیفن هاوکینگ تا دیر وقت مشغول کار بود ناگهان راه نفس کشیدنش گرفت و صورتش کبود شد بیدرنگ او را به بیمارستان رساندند و تحت معالجات اضطراری قرار دادند. معمولا مبتلایان به بیماری ALS در مقابل ذات الریه حساسیت شدیدی دارند و در صورت ابتلای به آن میمیرند که این خطر برای استیفن هاوکینگ هم پیش آمده بود و گرفتن راه تنفس او ناشی از ذات الریه بود. پس از چند روز بستری بودن در بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان سرانجام با اجازه همسرش تصمیم گرفته شد که با عمل جراحی مخصوص مجرای تنفس او را باز کنند اما در نتیجه این عمل صدای خود را برای همیشه از دست می داد.

 

عمل جراحی با موفقیت صورت گرفت و بار دیگر استیفن از خطر مرگ جست. هر چند قدرت تکلم خود را از دست داد اما با جایگزینی کامپیوتر مخصوص سخنگو ارتباط او با اطرافیانش حتی بهتر از سابق شد زیرا قبلا بعلت ضعف عضلات صوتی با دشواری و نارسایی زیاد صحبت می کرد. کامپیوتر سخنگو را یک استاد آمریکایی کامپیوتر در کالیفرنیت برای او ساخت و تقدیمش کرد. برنامه ریزی این دستگاه شامل سه هزار کلمه است و هر بار که استیفن بخواهد سخنی بگوید می بایست با انتخاب کلمات و فشردن دکمه های کامپیوتر به کمک دو انگشتش که هنوز کار می کنند جمله مورد نظرش را بسازد و صدای مصنوعی به جای او حرف می زند. البته اینگونه سخنگویی ماشینی طولانی تر است اما خود استیفن که هرگز خوشبینی اش را از دست نمی دهد عقیده دارد که به او وقت بیشتری می دهد برای اندیشیدن آنچه می خواهد بگوید و سبب می شود که هرگز نسنجیده حرف نزند.

 

ویلچر یا صندلی چرخدار استیفن که بوسیله آن رفت و آمد می کند نیز از پیشرفته ترین پدیده های تکنولوژی است و با نیروی الکتریکی حرکت می کند. وی اتکای زیادی به ویلچر خود دارد چون علاوه بر حرکت با آن وسیله ای برای ابراز احساساتش نیز محسوب می شود. مثلا اگر در یک میهمانی به وجد آید با ویلچرش به سبک خاص خود می رقصد و چنانچه صبر و حوصله اش را در مورد یک شخص مزاحم از دست بدهد در یک مانور سریع از روی پاهای او رد می شود !!! بسیاری از شاگردانش ضربه چرخهای ویلچر او را تجربه کرده اند و به گفته خودش یکی از تاسف هایش این است که طعم این تجربه را به مارگارت تاچر نچشانده است !

 

یکی از شگفتیهای این آدم مفلوج و نحیف که به ظاهر باید موجودی تلخ و غمزده و منزوی باشد شوخ طبعی و شیطنت کودکانه اوست که بخصوص در برق نگاه هوشمندانه و رندانه اش دیده می شود. در حالیکه اجزای چهره اش بی حرکت و فاقد هرگونه واکنش احساسی و عاطفی هستند اما چشمانش می درخشند.

 

انگار به هزار زبان با مخاطب سخن می گویند. او بهیچوجه خودش را منزوی نکرده است. به کنسرت و پارک می رود. در رستوران غذا می خورد. در انجمن های دانشجویان شرکت می کند. و سر به سر شاگردانش که همیشه او را سوال پیچ می کنند می گذارد. شیوه شیطنت آمیزش اینست که پاسخگویی را گاهی عمدا کش می دهد و در حالیکه پرسش کنندگان پس از چند دقیقه انتظار پاسخ مفصلی را برای سوال خود پیش بینی می کنند با یک کلمه بله یا نه از کامپیوتر سخنگویش همه را به خنده می اندازد.

این اعجوبه فاقد تحرک عاشق جنب و جوش و گشت و سیاحت است و تا کنون دوبار به سفر دور دنیا رفته و حتی از چین و دیوار باستانی آن دیدن کرده است. همچنین در صدها کنفرانس و سمینار علمی شرکت کرده است و به ایراد سخنرانی پرداخته است. که البته این سخنرانی ها قبلا در نوار ضبط و در روز کنفرانس پخش می شود.

 

پرفروشترین کتاب علمی

از نکات جالب دیگر در زندگی استیفن هاوکینگ یکی هم اینست که او در سالهای اولیه زناشویی اش با جین وایلد از او صاحب سه فرزند شد یک دختر و دو پسر. لذت پدری و احساس مسئولیت در تامین زندگی فرزندان یکی از مهمترین انگیزه هایی بود که او را در مقابله با مشکلاتش یاری داد زیرا با طبع لجوج و بلندپروازش اصرار داشت که بهترین امکانات زندگی و تحصیل را برای بچه هایش فراهم کند و این امر مخارج هنگفتی روی دستش می گذاشت. هزینه خودش هم کم نبود چون می بایست به دو پرستار تمام وقت و یک دستیار حقوق بپردازد و درامد استادی دانشگاه کفاف این مخارج را نمی داد. به همین جهت در اواسط دهه 80 به فکر نوشتن کتاب افتاد و در سال 1988 کتاب معروف خود به نام ( تاریخ کوتاهی از زمان) را منتشر کرد.

در این کتاب که به فارسی هم ترجمه شده است استیفن هاوکینگ به زبان ساده و قابل فهم عامه پیچیده ترین مسائل فیزیک جدید و کیهان شناسی و بخصوص ماهیت زمان و فضا را بررسی کرده و نظریات و محاسبات خودش را شرح داده است. بی آنکه خواننده را با فرمولها و معادلات ریاضی بغرنج گیج کند. اما به رغم سادگی بیان و جذابیت مباحث بسیاری از مردم از آن سر در نمی آورند. زیرا ایده های مطرح شده در کتاب در سطح بالای علمی است. با وجود این کتاب مزبور 8 میلیون نسخه به فروش رفته و 183 هفته در لیست 10 کتاب پرفروش جهان قرار داشته است و طبعا چنین موفقیت بیمانندی مشکلات مادی استیفن را برای همیشه حل می کند.

 

کتاب جدید استیفن به نتایج پژوهشها و یافته های او درباره ی سیاهچاله ها اختصاص دارد. این اجرام مرموز و فاقد نورانیت آسمانی که بر اساس تئوری پذیرفته شده ای در سالهای اخیر از فروریزی و تراکم ستارگان سنگین وزن پس از اتمام سوخت هسته ای آن ها پدید می آیند ستارگان دیگر را در اطراف خود می بلعند و با افزایش جرم و در نتیجه دستیابی به نیروی جاذبه قویتر به تدریج ستارگان دورتر را به کام می کشند. بدینگونه در سیاهچاله ها ماده به حدی از تراکم می رسد که هر سانتی متر مکعب آن می تواند میلیونها و حتی میلیاردها تن وزن داشته باشد و نیروی جاذبه آنچنان قوی است که نور و هیچگونه تشعشعی امکان خروج از سطح آن ها را ندارد. به همبن جهت ما هرگز نمی توانیم حتی با قویترین تلسکوپها این غولهای نامرئی را ردیابی کنیم.

 

اما استیفن هاوکینگ در کتاب تازه اش برداشتهای متفاوتی از سیاهچاله ها ارائه داده است و با محاسبات خود به این نتیجه می رسد که این اجرام بکلی فاقد نورانیت نیستند و بعلاوه موادی را که از ستارگان دیگر جذب و بلع می کنند در مرحله نهایی تراکم به حالتی انفجار گونه از یک کانال دیگر بیرون می ریزند. منتها آنچه دفع می شود به همان صورتی نیست که بلعیده شده است. به عبارت دیگر سیاهچاله ها نوعی بوته زرگری هستند که طلا آلات مستعمل را به شمش تبدیل می کنند. از کانال خروجی عناصر تازه در یک جهان نوزاد تزریق می شود که می توان آن را در مقابل سیاهچاله ( سپید چشمه) نامید.

 

شاید سالها طول بکشد تا صحت و سقم نظزیه های جدید استیفن هاوکینگ روشن شود زیرا آنقدر تازگی دارد که عجیب به نظر می رسد. اما عجیب تر از آن مغز این مرد است که این نظزیه پردازی ها و رهگشائیها از آن می تراود. او برای محاسبات طولانی و پیچیده ریاضی و نجومی خود حتی از نوشتن ارقام روی کاغذ محروم است و باید همه این عملیات بغرنج را در مغز خود انجام بدهد و نتایج را در حافظه اش نگهدارد بدینگونه فقط با مغزش زنده است و به قول دکارت چون فکر می کند پس وجود دارد.

 

اما این موجود این آدم معلول و نحیف و عاجز از تحرک و تکلم یک سرمشق است . . . .

 

برای آن ها که با امید و استقامت و تلاش بیگانه اند . . .

 

برای آن ها که تواناییهای انسان و ارزش اندیشه سالم و سازنده را دست کم می گیرند . . .

 

برای بدبین ها و منفی باف ها که در افق دید خود جهان را به گونه سیاهچاله ای مخوف و ظلمانی می بینند . . . .

به سخن استیفن هاوکینگ : ( در آنسوی هر سیاهچاله سپید چشمه ای وجود دارد )



تاريخ : دو شنبه 2 ارديبهشت 1398برچسب:, | 19:52 | نویسنده : بهنام

                

 

       سایت تدریس خصوصی MATLAB



تاريخ : یک شنبه 1 ارديبهشت 1392برچسب:, | 21:19 | نویسنده : بهنام

گاهی به نگاهت نگاه کن

---------------------------

استفان کاوی (از سرشناسترین چهره‌های علم موفقیت) احتمالاً با الهام از همین حرف انیشتین است که می‌گوید: « اگر می‌خواهید در زندگی و روابط شخصی‌تان تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایش‌ها و رفتارتان توجه کنید؛ اما اگر دلتان می‌خواهد قدم‌های کوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگی‌تان ایجاد کنید باید نگرش‌ها و برداشت‌هایتان را عوض کنید

او حرفهایش را با یک مثال خوب و واقعی، ملموس‌تر می‌کند:

«صبح یک روز تعطیل در نیویورک سوار اتوبوس شدم. تقریباً یک سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و درمجموع فضایی سرشار از آرامش و سکوتی دلپذیر برقرار بود تا اینکه مرد میانسالی با بچه‌هایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر کرد. بچه‌هایش داد و بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب می‌کردند. یکی از بچه‌ها با صدای بلند گریه می‌کرد و یکی دیگر روزنامه را از دست این و آن می‌کشید و خلاصه اعصاب همه‌مان توی اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچه‌ها که دقیقاً در صندلی جلویی من نشسته بود، اصلاً به روی خودش نمی‌آورد و غرق در افکار خودش بود. بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض بازکردم که: «آقای محترم! بچه‌هایتان واقعاً دارند همه را آزار می‌دهند. شما نمی‌خواهید جلویشان را بگیرید؟» مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد می‌افتد، کمی خودش را روی صندلی جابجا کرد و گفت: بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داریم از بیمارستانی برمی‌گردیم که همسرم، مادر همین بچه‌ها٬ نیم ساعت پیش در آنجا مرده است. من واقعاً گیجم و نمی‌دانم باید به این بچه‌ها چه بگویم. نمی‌دانم که خودم باید چه کار کنم و ... و بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد

استفان کاوی بلافاصله پس از نقل این خاطره می‌پرسد: « صادقانه بگویید آیا اکنون این وضعیت را به طور متفاوتی نمی‌بینید؟ چرا این طور است؟ آیا دلیلی به جز این دارد که نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟ » و خودش ادامه می‌دهد که: « راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم: واقعاً مرا ببخشید. نمی‌دانستم. آیا کمکی از دست من ساخته است؟ و....

اگر چه تا همین چند لحظه پیش ناراحت بودم که این مرد چطور می‌تواند تا این اندازه بی‌ملاحظه باشد٬ اما ناگهان با تغییر نگرشم همه چیز عوض شد و من از صمیم قلب می‌خواستم که هر کمکی از دستم ساخته است انجام بدهم .» حقیقت این است که به محض تغییر برداشت٬ همه چیز ناگهان عوض می‌شود. کلید یا راه حل هر مسئله‌ای این است که به شیشه‌های عینکی که به چشم داریم بنگریم؛ شاید هر از گاه لازم باشد که رنگ آنها را عوض کنیم و در واقع برداشت یا نقش خودمان را تغییر بدهیم تا بتوانیم هر وضعیتی را از دیدگاه تازه‌ای ببینیم و تفسیر کنیم. آنچه اهمیت دارد خود واقعه نیست بلکه تعبیر و تفسیر ما از آن است.



تاريخ : یک شنبه 1 ارديبهشت 1392برچسب:, | 20:40 | نویسنده : بهنام

 فایل زیر قسمت اول از نکاتی که یک مهندس عمران باید بداند می باشد. قسمت های بعدی این سری نکات به مرور در وبلاگ گذاشته خواهد شد

دانلود فایل



تاريخ : شنبه 31 فروردين 1392برچسب:, | 23:15 | نویسنده : بهنام

گرفتن مقاله از www. Sciencedirect.com :

این روزها که به لطف سیاسیون عزیــــــــــــــــــــــــز دانشجویان ایرانی از سایت های معتبر دریافت مقالات هم محروم گشته اند،وجود بعضی از سایت ها مانند www.paperdl.com غنیمتی محسوب میشه!!

سایت paperdl مفت و مجانی روزانه 3 مقاله به دانشجویانی که از طریق دانشگاه وصل میشن میده.(البته در حال حاضر فقط از sciencedirect)

نحوه استفاده از این سایت هم خیلی راحته، اول باید یه یوزر بسازی بعدش بری تو سیستم خودکار مقالات لینک مقاله sciencedirect رو اونجا کپی کنی و مقالتو بگیری،به همین راحتی)

برو حالشو ببر،حالا که حالشو بردی یه فاتحه و صلوات یادت نره



تاريخ : شنبه 31 فروردين 1392برچسب:, | 20:38 | نویسنده : بهنام

 

جزوه زیر با عنوان Erik Eberhardt's Lecture می باشد که مرجع مناسبی برای دانشحویان کارشناسی ارشد رشته ژئوتکنیک و همه مهندسان و علاقمندان به مکانیک سنگ می باشد.

  به دلیل اینکه حجم فایل ها نسبتا زیاد بود جهت راحتی دانلود آنها را در فایل های جداگانه جهت دانلود گذاشته ام.

  پسورد همه فایل ها    www.norozi.loxblog.com  می باشد.

  دانلود پارت اول

 

  دانلود پارت دوم

  دانلود پارت سوم

 دانلود پارت چهارم

  دانلود پارت آخر

 

                  "ضمنا هزینه دانلود ذکر یک فاتحه و صلوات می باشد."


 



تاريخ : چهار شنبه 21 فروردين 1392برچسب:, | 22:50 | نویسنده : بهنام

سال که نو می شود معمولا سری به خودمان می زنیم. آنچه در طول سال گذشته را مرور می کنیم،بضی وقت ها از خودمان راضی هستیم و در جاها هم نه.

 

آنچه مسلم است نهایت خواسته های همه ما این است که پیشرفت کنیم. موفق باشیم و به خواسته ها و اهدافمان برسیم. اما برای رسیدن به آنچه در سال جدید می خوایم چکارباید کرد؟ در این گزارش برخی پیشنهاد ها برای شما داریم:

 

فراموش نکنید که تغییر کردن یک فرایند است

هدف اصلی خود را به هدف هایی کوچک و دست‌یافتنی تقسیم کنید و انتظار داشته باشید که به تدریج به هدف نهایی نزدیک شوید

 

بهتر است پس از تکمیل هر مرحله، هدف بعدی را کمی دورتر در نظر بگیرید.در این صورت، موفقیت را در دسترس خود قرار می دهید و اگر نتیجه مطلوب فوراً به دست نیامد، احساس شکست و دلسردی نمی‌کنید.

 

برنامه ریزی تدریجی داشته باشید

 

در هدف‌گذاری خود برای ایجاد یک رفتار جدید، به طور تدریجی حرکت کنید، مثلا، به جای این که بگوئید « من هر روز مطالعه خواهم کرد»، ابتدا طوری برنامه‌ریزی کنید که هفته ای حداقل دو روز مطالعه کنید، سپس به تدریج بر تعداد روزها بیافزائید.

 

برنامه ریزی ماهانه کنید

 

اگر می خواهید چند تغییر در زندگی خود به وجود بیاورید، بهتر است از روش هدف‌های ماهانه استفاده کنید و هر ماه به سراغ یکی از آن‌ها بروید.

 

در این صورت، نه تنها با تعهد ماهانه خود به یک ایده جدید، می توانید این پیشرفت را در تمام طول سال ادامه دهید و تکامل شخصی خود را ، جزئی از شیوه زندگی تان کنید، بلکه می توانید با تمرکز بیشتری عادت جدید را به وجود بیاورید و در این فاصله(شکل‌گیری هر عادت جدید معمولاً حدود 21 روز طول می‌کشد)، پیش از پرداختن به هدف بعدی استراحت کنید.

 

 

ورود افکار منفی، ممنوع!

 

حال و روزتان را درک می کنیم، شاید در تصمیم گیری خود برای تغییر رفتارهای نامطلوب کمی دچار تردید و یا تعلل شوید و گاهی با خود عباراتی چون " می توانم موفق شوم!، اگر نتوانم و و سط راه کم بیارم،..."را زمزمه ی می کنید. آنچه که فکر شما را مشغول کرده است، افکار منفی و پریشان کننده ای می باشند که می توانند، در عین بی اهمیت بودنشان، موانع بزرگ و صعب العبوری را در جهت دستیابی شما به هدفتان به وجود آورند.

 

این هشداری است که باید آن را جدی بگیرید؛ پس توصیه می کنیم سعی کنید دور چنین افکاری، خط قرمز پررنگی بکشید و اجازه ی ورود آنها به ذهن تان را، کاملا مسدود کنید. سخت است اما تنها چاره ی راه شما، در مواجهه با چنین افکار آزاردهنده ای، صرفا مقابله است. بی توجهی و اهمیت ندادن به افکار منفی، جلب توجه خود به چیزی غیر از آن فکر، و یا مخالف آن اندیشه ی مزاحم، می تواند یک گام مهم در موفقیت روز افزون شما، به حساب آید.

 

اگر باورتان به یقین رسیده است و اندیشه ی" بایستی به هر طریقی شده، بر این عادت غلط، چیره شوم"، ذهن تان را تحت سیطره ی خود در آورده است؛ قطعا بدانید پیروز میدان این نبرد سخت هستید، به شرط آن که فقط بخواهید.

 

نسبت به وسوسه های دل فریب، بی توجه باشید

 

تغییر عادت بسیار دشوار است. خوگیری شما به عادت مورد نظر، قدرت جاذبه ی بسیاری دارد که باعث می شود شما به کرات وسوسه شوید و عادت تان را دوباره از سر بگیرید . بی تردید، خوشایندی و کسب لذت حاصله از این وضعیت ، به قدری است که می تواند شما را در پیشبرد هدف تان، با مشکلاتی روبرو سازد.

 

اما باید با اطمینان بیشتر در جهت تغییر پیش بروید و نگران نباشید، زیرا عزم و اراده راسخ شما نیز، می تواند روی دیگری از آن خوشایندی باشد! باور داشته باشید اراده شما چیز دیگری است.

 

روان شناسان معتقدند انسان ذاتا موجود منفعت طلبی است و تمایل شدیدی به جذب خوشایندی ها دارد و پاداش گرفتن یکی از آن خوشایندی های مطلوب بشری در مسیرهای پیشرفت و تغییر است

 

به خودتان پاداش دهید

دوران کودکی خود را به خاطر بیاورید!

 

یادتان است:

وقتی پدر/ مادر و یا معلم تان، شما را بابت رفتاری تشویق می کردند، چگونه شوق تکرار آن رفتار و یا رفتارهای مشابه، در شما افزایش می یافت؟!

 

این جا نیز، باید به همان ترفند کودکانه، اما ترغیب کننده و پیش برنده متوسل شوید.

 

روان شناسان معتقدند انسان ذاتا موجود منفعت طلبی است و تمایل شدیدی به جذب خوشایندی ها دارد و پاداش گرفتن یکی از آن خوشایندی های مطلوب بشری در مسیرهای پیشرفت و تغییر است.

 

لذا، رسیدن به هدف، خود پاداش بزرگی است؛ امّا در نظر گرفتن پاداش‌های اضافی می‌تواند مولفه ای نیرومند و موثر، در ادامه دادن مسیر و حفظ انگیزه فرد در جهت تغییر باشد. با این وجود، آنان توصیه می کنند: برای پیشرفت ها و موفقیت های هرچند جزیی و ناچیز خود، ارزش قائل شوید و برای تشویق خودتان هم که شده، آنان را مهم جلوه داده و به خودتان پاداش دهید، حتی اگر گاهی باخود بیندیشید که به خاطر آن‌ها تلاش می کنید نه به خاطر دست‌یابی به هدف اصلی!

 

با اتخاذ چنین تدابیری و یاری گرفتن از آنها، می توانید با آرامش بیشتر و فکری آسوده و مثبت نگر، در جهت پیشرفت در هدفتان گام بردارید.

 

شما به شیوه‌های زیر می‌توانید برای خودتان پاداش در نظر بگیرید:

 

برای موفقیت‌های کوچک خود پاداش در نظر بگیرید:

 

هدف اصلی خود را به گام‌های کوچکتری تقسیم کنید و برای تکمیل هر گام، پاداشی برای موفقیت خود، مد نظر داشته باشید.

 

پاداش‌ها را متناسب با دستاوردهای خود انتخاب کنید:

 

مطابق و متناسب با دستاوردهای هر مرحله، پاداشی را در نظر بگیرید؛ مثلا، خرید یک لباس ورزشی برای هر 10 بار ورزش روزانه و یا دعوت خود به رستوران پس ازهر دو هفته کم خوری.

 

گروهی کار کنید:

 

برای تسریع در موفقیت خود، فرد یا افرادی را پیدا کنید که اهدافی تقریبا مشابه با شما دارند. بهتر است همگام و همراه آنها شوید، اهداف یکدیگر رابشناسید و همدیگر را در جهت حصول هدف هایتان، تشویق کنید.



تاريخ : جمعه 27 بهمن 1398برچسب:, | 13:44 | نویسنده : بهنام

 

 سلام به تمام عزیزانی که به این وبلاگ سر می زنن،قبل از اینکه به مطالب سر بزنید عذرخواهی بنده را از جهت خراب بودن بعضی از لینک ها بپذیرید،لینک ها از سایتی که آپلود شده بودند متاسفانه حذف گردیده اند که به مرور لینکها تصحیح خواهند شد.

 



تاريخ : چهار شنبه 23 مهر 1390برچسب:, | 1:54 | نویسنده : بهنام

 

  مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند ، قطار شروع به حرکت کردبه محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد و دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می‌کرد فریاد زد : پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنند. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.

کنار مرد جوان ، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می‌کرد ، متعجب شده بودند.

ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد پدر نگاه کن دریاچه ، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند. زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می‌کردند.

مدتی بعد باران شروع کرد به باریدن و چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد : پدر نگاه کن باران می‌بارد ،‌ باران روی دست من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند ‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی‌کنید ؟ مرد مسن در حالیکه از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود ، گفت : ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم.
امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می‌تواند ببیند !!!

 



تاريخ : چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, | 1:31 | نویسنده : بهنام

 

فردی چند گردو به بهلول داد و گفت : بشکن و بخور و برای من دعا کن. بهلول گردوها را شکست ولی دعا نکردآن مرد گفت : گردوها را می خوری نوش جان !!! ولی من صدای دعای تو را نشنیدم !!!؟؟؟
بهلول گفت : مطمئن باش اگر در راه خدا داده ای ، خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است !!!

 

 

 



تاريخ : پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, | 23:53 | نویسنده : بهنام

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسيدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد

.

جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت

.

روزی گذر پادشاه بر مكان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست

که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاري کند . جوان فرصتي برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد

.

همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسايل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت:  تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟

جوان گفت: اگر آن بندگي دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش نبینم؟

 

 



تاريخ : پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, | 23:53 | نویسنده : بهنام

پسر بچه اي بود كه اخلاق خوبي نداشت . پدرش جعبه اي ميخ به او داد و گفت هربار كه عصباني مي شوي بايد يك ميخ به ديوار بكوبي .

روز اول ، پسر بچه 37 ميخ به ديوار كوبيد . طي چند هفته بعد ، همان طور كه ياد مي گرفت چگونه عصبانيتش را كنترل كند ، تعداد ميخ هاي كوبيده شده به ديوار كمتر مي شد . او فهميد كه كنترل عصبانيتش آسان تر از كوبيدن ميخ ها بر ديوار است ...

بالاخره روزي رسيد كه پسر بچه ديگر عصباني نمي شد . او اين مسئله را به پدرش گفت و پدر نيز پيشنهاد داد هر بار كه مي تواند عصبانيتش را كنترل كند ، يكي از ميخ ها را از ديوار در آورد .

روز ها گذشت و پسر بچه بالاخره توانست به پدرش بگويد كه تمام ميخ ها را از ديوار بيرون آورده است . پدر دست پسر بچه را گرفت و به كنار ديوار برد و گفت : « پسرم ! تو كار خوبي انجام دادي و توانستي بر خشم پيروز شوي . اما به سوراخ هاي ديوار نگاه كن . ديوار ديگر مثل گذشته اش نمي شود . وقتي تو در هنگام عصبانيت حرف هايي مي زني ، آن حرف ها هم چنين آثاري به جاي مي گذارند . تو مي تواني چاقويي در دل انساني فرو كني و آن را بيرون آوري . اما هزاران بار عذر خواهي هم فايده ندارد ؛ آن زخم سر جايش است . زخم زبان هم به اندازه زخم چاقو دردناك است



تاريخ : پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, | 23:42 | نویسنده : بهنام

مردی در عالم رویا فرشته ای را دید که در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل آبی گرفته بود و در جاده ای روشن و تاریک راه می رفت.

مرد جلو رفت و از فرشته پرسید: این مشعل و سطل آب را کجا می بری؟

فرشتـه جواب داد: می خواهم با این مشعـل بهشت را آتش بـزنم و با این سطل آب، آتش های جهنم را خاموش کنم. آن وقت ببینم چه کسی واقعاً خدا را دوست دارد!

منبع: عشق بدون قید و شرط

 




تاريخ : پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, | 23:38 | نویسنده : بهنام

فردی از پروردگار در خواست کرد تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد. خداوند پذیرفت و او را وارد اتاقی نمود که جمعی از مردم در اطراف دیگ بزرگ غذا نشسته بودند همه گرسنه نا امید و در عذاب بودند هر کدام قاشقی داشت که به دیگ می رسید ولی دسته قاشقها بلند تر از بازوی آنها بود به طوری که نمی توانستند قاشق را به دهانشان برسانند عذاب آنها وحشتناک بود !

آنگاه خداوند گفت : اکنون بهشت را به تو نشان می دهم. او به اتاق دیگری که درست مانند اولی بود وارد شد دیگ غذا ... جمعی از مردم ... همان قاشقهای دسته بلند ... ولی در آنجا همه شاد و سیر بودند. آن مرد گفت : نمی فهمم !!! چرا مردم اینجا شادند در حالی که در اتاق دیگر بد بختند؟ با آنکه همه چیزشان یکسان است؟
خداوند تبسمی کرد و گفت :
خیلی ساده است در اینجا آنها یاد گرفته اند که یکدیگر را تغذیه کنند هر کسی با قاشقش غذا در دهان دیگری می گذارد چون ایمان دارد که کسی هست که در دهانش غذایی بگذارد.

 



تاريخ : پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, | 22:21 | نویسنده : بهنام

روزی روزگاری سنگ شکن فقیری بود که زیرآفتاب و باران، روزگار را به خرد کردن سنگ های کنار جاده می گذرانید.روزی با خود گفت:"آه!اگر می توانستم ثروتمند شوم،آن وقت می توانستم استراحت کنم." فرشته ای در آسمان پرسه می زد. صدایش را شنید و به او گفت:" آرزویت اجابت باد"همین طور هم شد. سنگ شکن فقیر ناگهان خود را در قصری زیبا یافت که تعداد زیادی خدمتکار به اوخدمت می کردند. حالا می توانست هزچقدر که می خواست استراحت کند. اما روزی آمد که سنگ شکن به این فکر افتاد که تا نگاهی به آسمان بیندازد. آن وقت چیزی را دید که هرگزبه عمرش ندیده بود:خورشید را! آهی کشید و گفت:"آه!اگر می توانستم خورشید شوم، دیگر این همه خدمتکار موی دماغم نبودند!" این بار هم فرشته ی مهربان خواست او را خوشحال کند. به او گفت:"خواسته ات اجابت باد!"اما وقتی آن مرد خورشید شد، ابری از برابر او گذشت و درخشش او را تیره و تار کرد. با خود فکر کرد:" ای کاش ابر بودم! ابر از خورشید هم نیرومندتر است!"اما این خواسته اش هم که اجابت شد، باد وزید و ابر را در آسمان پراکند."دلم می خواهد باد باشم که هر چیزی را با خود می برد." فرشته با کمال میل خواسته اش را اجابت کرد. اما به باد بی پروا و خشمگین که تبدیل شد، به کوه برخورد که در مقابل باد هم تکان نخورد. کوه که شد، متوجه شد که کسی با کلنگ پایه اش را خرد می کند. گفت:" کاش می توانستم آن کسی باشم که کوه ها را خرد می کند."

فرشته برای آخرین بار خواسته اش را اجابت کرد. چنین شد که سنگ شکن دوباره خود را کنار جاده و در همان قالب پیشین کارگر ساده ای که بود ، یافت و دیگر پس از آن زبان به شکوه نگشود.

 

 



تاريخ : پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, | 13:29 | نویسنده : بهنام

در اولین جلسه دانشگاه استاد ما خودش را معرفی نمود و از ما خواست كه كسی را بیابیم كه تا به حال با او آشنا نشده ایم، برای نگاه كردن به اطراف ایستادم، در آن هنگام دستی به آرامی شانه‌ام را لمس نمود، برگشتم و خانم مسن كوچكی را دیدم كه با خوشرویی و لبخندی كه وجود بی‌عیب او را نمایش می‌داد، به من نگاه می‌كرد.

او گفت: "سلام عزیزم، نام من رز است، هشتاد و هفت سال دارم، آیا می‌توانم تو را در آغوش بگیرم؟"

پاسخ دادم: "البته كه می‌توانید"، و او مرا در آغوش خود فشرد.

پرسیدم: "چطور شما در چنین سن جوانی به دانشگاه آمده اید؟"

به شوخی پاسخ داد: "من اینجا هستم تا یك شوهر پولدار پیدا كنم، ازدواج كرده یك جفت بچه بیاورم، سپس بازنشسته شده و مسافرت نمایم."

پرسیدم: "نه، جداً چه چیزی باعث شده؟" كنجكاو بودم كه بفهمم چه انگیزه‌ای باعث شده او این مبارزه را انتخاب نماید.

به من گفت: "همیشه رویای داشتن تحصیلات دانشگاهی را داشتم و حالا، یكی دارم."

پس از كلاس به اتفاق تا ساختمان اتحادیه دانشجویی قدم زدیم و در یك كافه گلاسه سهیم شدیم،‌ ما به طور اتفاقی دوست شده بودیم، ‌برای سه ماه ما هر روز با هم كلاس را ترك می‌كردیم، او در طول یكسال شهره كالج شد و به راحتی هر كجا كه می‌رفت، دوست پیدا می‌كرد، او عاشق این بود كه به این لباس درآید و از توجهاتی كه سایر دانشجویان به او می‌نمودند، لذت می‌برد، او اینگونه زندگی می‌كرد، در پایان آن ترم ما از رز دعوت كردیم تا در میهمانی ما سخنرانی نماید، من هرگز چیزی را كه او به ما گفت، فراموش نخواهم كرد، وقتی او را معرفی كردند، در حالی كه داشت خود را برای سخنرانی از پیش مهیا شده‌اش، آماده می‌كرد، به سوی جایگاه رفت، تعدادی از برگه‌های متون سخنرانی‌اش بروی زمین افتادند، آزرده و كمی دست پاچه به سوی میكروفون برگشته و به سادگی گفت: "عذر می‌خواهم، من بسیار وحشتزده شده‌ام بنابراین سخنرانی خود را ایراد نخواهم كرد، اما به من اجازه دهید كه تنها چیزی را كه می‌دانم، به شما بگویم"، او گلویش را صاف نموده و‌ آغاز كرد: "ما بازی را متوقف نمی‌كنیم چون كه پیر شده‌ایم، ما پیر می‌شویم زیرا كه از بازی دست می‌كشیم، تنها یك راه برای جوان ماندن، شاد بودن و دست یابی به موفقیت وجود دارد، شما باید بخندید و هر روز رضایت پیدا كنید."

"ما عادت كردیم كه رویایی داشته باشیم، وقتی رویاهایمان را از دست می‌دهیم، می‌میریم، انسانهای زیادی در اطرافمان پرسه می‌زنند كه مرده اند و حتی خود نمی‌دانند، تفاوت بسیار بزرگی بین پیر شدن و رشد كردن وجود دارد، اگر من كه هشتاد و هفت ساله هستم برای مدت یكسال در تخت خواب و بدون هیچ كار ثمربخشی بمانم، هشتاد و هشت ساله خواهم شد، هركسی می‌تواند پیر شود، آن نیاز به هیچ استعداد خدادادی یا توانایی ندارد، رشد كردن همیشه با یافتن فرصت ها برای تغییر همراه است."

"متأسف نباشید، یك فرد سالخورده معمولاً برای كارهایی كه انجام داده تأسف نمی‌خورد، كه برای كارهایی كه انجام نداده است"، او به سخنرانی اش با ایراد ?سرود شجاعان?پایان بخشید و از فرد فرد ما دعوت كرد كه سرودها را خوانده و آنها را در زندگی خود پیاده نماییم.

در انتهای سال، رز دانشگاهی را كه سالها قبل آغاز كرده بود، به اتمام رساند، یك هفته پس از فارغ التحصیلی رز با آرامش در خواب فوت كرد، بیش از دو هزار دانشجو در مراسم خاكسپاری او شركت كردند، به احترام خانمی شگفت‌انگیز كه با عمل خود برای دیگران سرمشقی شد كه هیچ وقت برای تحقق همه آن چیزهایی كه می‌توانید باشید، دیر نیست. 

 



تاريخ : جمعه 28 بهمن 1390برچسب:, | 17:1 | نویسنده : بهنام

 

سالها پیش مدتی را در جایی بیابان گونه بسربردم. عزیزی چهار دیواری خود را در آن بیابان در اختیار من قرار داد. یک محوطه بزرگ با یک سرپناه و یک سگ
 
سگ پیر و قوی هیکلی که برای بودن در آن محیط خلوت و ناامن دوست مناسبی به نظر می رسید. ما مدتی با هم بودم و من بخشی از غذای خود را با او سهیم می شدم و او مرا از دزدان شب محافظت می کرد. تا روزی که آن سگ بیمار شد.به دلیل نامعلومی بدن او زخم بزرگی برداشت و هر روز عود کرد تا کرم برداشت. دامپزشک، درمان او را بی اثر دانست و گفت که نگهداری او بسیار خطرناک است و باید کشته شود. صاحب سگ نتوانست این کار بکند. از من خواست که او را از ملک بیرون کنم تا خود در بیابان بمیرد. من او را بیرون کردم. ابتدا مقاومت می کرد ولی وقتی دید مصر هستم رفت و هیچ نشانی از خود باقی نگذاشت. هرگز او را ندیدم. تا اینکه روزی برگشت. از سوراخی مخفی وارد شده بود، این راه اختصاصی او بود، بدون آن زخم وحشتناک. او زنده مانده بود و برخلاف همه قواعد علمی هیچ اثری از آن زخم باقی نمانده بود. نمی دانم چکار کرده بود و یا غذا از کجا تهیه کرده بود اما فهمیده بود که چرا باید آنجارا ترک می کرده و اکنون که دیگر بیمار و خطرناک نبود بازگشته بود. در آن نزدیکی چهاردیواری دیگری بود که نگهبانی داشت و چند روز بعد از بازگشت سگ آن نگهبان را ملاقات کردم و او چیزی به من گفت که تا عمق وجودم را لرزاند.
 
او گفت که سگ در آن اوقاتی که بیرون شده بود هر شب می آمده پشت در و تا صبح نگهبانی می داده و صبح پیش از اینکه کسی متوجه حضورش بشود از آنجا می رفته. هرشب ...
 
من نتوانستم از سکوت آن بیابان چیزی بیاموزم اما عشق و قدرشناسی آن سگ و بیکرانگی قلبش مرا در خود خورد کرد و فروریخت. او همیشه از اساتید من خواهد بود ...


تاريخ : جمعه 28 بهمن 1390برچسب:, | 16:45 | نویسنده : بهنام

 

روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد. شخصی نشست و ساعت ها تقلای پروانه برای بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله را تماشا کرد. آن گاه تقلای پروانه متوقف شد و به نظر می رسید که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد.
آن شخص مصمم شد به پروانه کمک کند و با برش قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد.
 
پروانه به راحتی از پیله خارج شد،اما جثه اش ضعیف و بال هایش چروکیده بودند. آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد. او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود و از جثه ی او محافظت کند. اما چنین نشد!
 
در واقع پروانه ناچار شد همه ی عمر را روی زمین بخزد و هر گز نتوانست با بال هایش پرواز کند. آن شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه قرار داده بود، تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد.
 
اگر خداوند مقرر می کرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم، فلج می شدیم، به اندازه ی کافی قوی نمی شدیم و هرگز نمی توانستیم پرواز کنیم.
 
من نیرو خواستم و خداوند مشکلاتی سر راهم قرار داد تا قوی شوم. من دانش خواستم و خداوند مسایلی برای حل کردن به من داد. من سعادت و ترقی خواستم و خداوند به من قدرت تفکر و زور بازو داد تا کار کنم. من شهامت خواستم و خداوند موانعی سر راهم قرار داد تا آنها را از میان بردارم. من انگیزه خواستم و خداوند کسانی را به من نشان داد که نیازمند کمک بودند. من محبت خواستم و خداوند به من فرصت داد تا به دیگران محبت کنم.
 
من به آنچه خواستم نرسیدم...اما آنچه به آن نیاز داشتم به من داده شد.
 
 نترس، با مشکلات مبارزه کن و بدان که می توانی بر آنها غلبه کنی.
 
 


تاريخ : جمعه 28 بهمن 1390برچسب:, | 16:24 | نویسنده : بهنام

 

 
 
به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌ پزشک پرسیدم


شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یانه؟
روان‌پزشک گفت : ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند!!!
من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌ تر است!
روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد... شمامی‌خواهید تختتان کنار پنجره باشد؟!!
********
راه حل همیشه در گزینه های پیشنهادی نیست
.
در حل مشکل و در هنگام تصمیم گیری هدفمان یادمان نرود . در حکایت فوق هدف خالی کردن آب وان است نه استفاده از ابزار پیشنهادی

.
همه راه حل ها همیشه در تیر رس نگاه نیست
 


تاريخ : پنج شنبه 17 شهريور 1390برچسب:, | 14:24 | نویسنده : بهنام

 

پیرمرد به من نگاه کرد و پرسید چند تا دوست داری؟

گفتم چرا بگم ده یا بیست تا...جواب دادم فقط چند تایی

پیرمرد آهسته و به سختی برخاست و در حالیکه سرش راتکان می داد گفت : تو آدم خوشبختی هستی که این همه دوست داری ولی در مورد آنچه که می گویی خوب فکر کن

خیلی چیزها هست که تو نمی دونی

دوست، فقط اون کسی نیست که توبهش سلام می کنی

دوست دستی است که تو را از تاریکی و ناامیدی بیرون می کشد درست وقتی دیگرانی که تو آنها را دوست می نامی سعی دارند تو را به درون ناامیدی و تاریکی بکشند

دوست حقیقی کسی است که نمی تونه تو رو رها کنه

صدائی است که نام تو رو زنده نگه می داره حتی زمانی که دیگران تو را به فراموشی سپرده اند

اما بیشتر از همه دوست یک قلب است. یک دیوار محکم و قوی در ژرفای قلب انسان ها جایی که عمیق ترین عشق ها از آنجا می آید

پس به آنچه می گویم خوب فکر کن زیرا تمام حرفهایم حقیقت است ، فرزندم یکبار دیگر جواب بده چند تا دوست داری؟

سپس مرا نگریست و درانتظار پاسخ من ایستاد ...

با مهربانی گفتم: اگر خوش شانس باشم، فقط یکی و آن تو هستی !

بهترین دوست کسی است که شانه هایش رابه تو می سپارد و وقتی که تنها هستی تو را همراهی می کند و در غمها تو را دلگرم می کند .

کسی که اعتمادی راکه به دنبالش هستی به تو می بخشد و وقتی مشکلی داری آن راحل می کند وهنگامی که احتیاج به صحبت کردن داری به توگوش می سپارد و بهترین دوستان عشقی دارند که نمی توان توصیف کرد، غیرقابل تصوراست ...

چقدر خداوند بزرگ است چون درست زمانی که انتظار دریافت چیزی را از او نداری بهترینش را به تو ارزانی می دارد ...

سخن روز : مراقب قلب ها باشیم ، وقتی تنهاییم، دنبال دوست می گردیم ، پیدایش که کردیم، دنبال عیب هایش می گردیم ، وقتی که از دست دادیمش، دنبال خاطراتش می گردیم ، و همچنان تنها می مانیم ، هیچ چیز آسان تر از قلب نمی شکند...ژان پل سارتر
 

 



تاريخ : دو شنبه 20 تير 1390برچسب:, | 16:41 | نویسنده : بهنام

 

پسورد همه فایلها :www.norozi.loxblog.com میباشد.

هدف

           پسورد همه فایلها:www.norozi.loxblog.com

هدف از قرار دادن این نمونه سوالات فقط آشنا کردن دوستان عزیز با شیوه سوال طرح کردن و ارزشیابی اساتید میباشد.

ای کاش یاد بگیریم زیر بارهای خمشی و پیچشی زندگی نقطه تسلیم را بالا ببریم و مقاومت شکست را حداکثر کنیم تا چرخ دنده های زندگیمان از لهیدگی و تداخل در امان باشد

 



تاريخ : دو شنبه 20 تير 1390برچسب:, | 15:40 | نویسنده : بهنام

یاد دارم که شبی در دل دال                 گشت بین بتن و فولاد جدال

هردو از خستگی و کار زیاد                   برفلک برده دوصد ناله وداد

بتنش گفت به صد خشم و خروش         ای تو ز نازکی همچون دم موش

با چنین هیکل نازک که توراست            طاقت و تاب فشاریت کجاست.

جمله نیروی فشاری به من است          زان مرا مانده و افسرده تن است

گفت فولاد که ای یارعزیز                      اینچنین سخت تو با من مستیز

من وتو راحت وآسوده بدیم                   هریکی در طرفی توده بدیم

روزی آمد بر ما صاحب کار                     بامن و با تو چنین کرد قرار

که بیاییم و به هم در سازیم                 کار او زود به راه اندازیم

او به ما وعده خوبی ها داد                   وعده لطف و نکویی ها داد

گفت جای تو به بالا سازم                    بهرت از چوب متکا سازم

گرچه اول بنهاد او دوسه بند                  لیک برداشت پس از روزی چند

زان سپس مابفتادیم به کار                  من فتادم به کشش تو به فشار

بین کنون از چه در این حال شدیم         راست بشنو زمن اغفال شدیم




تاريخ : دو شنبه 20 تير 1390برچسب:, | 11:2 | نویسنده : بهنام

سلام

روزهای خوب و دوستای خوب هیچوقت فراموش نمیشن...

تاریخ 7/4/1390 هم یکی از اون تاریخهایی بود که هیچوقت برا من یکی که فراموش نمیشه.چون با کسانی سپری شد که برام خیلی مهمن و دوستشون دارم.

بچه ها میگفتن روز خداحافظی اما من از واژه خداحافظی خوشم نمیاد همیشه ازش متنفر بودم،من اسمش رو میذارم تجدید دیدار...

باز هم اینطور میشه مطمئنم باز یه روز دور هم جمع میشیم باز یه روز دیگه همینجور میگیم و میخندیم....

با اجازه دوستان بعضی از عکسهارو میذارم اینجا یادگار بمونه

جای همه دوستانی که نبودن خالی...

 امیدوارم همیشه بخندین و شاد باشید....

اینم برو بچه های باحال خودمون

 

 و اما شاااااااااااااااااااااااااااااام....

    

 

و گل سرسبدمون مهندس مرادی،عزیز دل خودم

 بقیه عکسها در ادامه مطالب



ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 18 خرداد 1390برچسب:, | 23:58 | نویسنده : بهنام

 

دارم می میرم!

اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت: حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم: چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: من رفتنی ام!
گفتم: یعنی چی؟
گفت: دارم میمیرم
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشاله که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم
کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن
آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که یاد گرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
آرام آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر، داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!
هم کفرم داشت در میومد و هم از تعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه! خلاصه حاجی ما رفتنی هستیم کی اش فرقی داره مگه؟
باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد

 



تاريخ : چهار شنبه 18 خرداد 1390برچسب:, | 1:41 | نویسنده : بهنام

1- اگر رد بشی شانس دیگه ای نداری

If you flunk out you won't get a second chance  

2- عصبانیم نکن

 Don't get on my bad side.

۳- خوب گوش بده ( این رو تو مغزت فرو کن ) دیگه نباید او مسئله رو شروع کنی

 Now , get it straight . You shouldn't get started on that again.

۴- دلم برایت می سوزد

I feel sorry for you.

۵- این آخرین پیشنهاد منه ، می خوای بخواه ، می خوای نخواه.

That's my last offer, take it or leave it.

6- انتظار دارم این مسئله را خیلی جدی بگیری.

 I expect you to take this seriously.

7- اگر نمی خواهیم از پروازمون عقب بمونیم بهتره که الان حرکت کنیم.

We'd better take off now if we don't want to miss our flight.

8- بهتره تصمیمتو بگیری .

ِYou'd better make up your mind.

9- فقط ایندفعه رو بهت اجازه میدهم ، بار دیگه نه.

I let you have it this time, but not anymore.

10- تو دخالت نكن (اين به تو ارتباطي نداره )

Keep out of this - This is not your bussiness - Don't try to get involved.

11- همون قدر كه به تو ارتباط داره به من هم داره .

It's just as much my bussiness as yours.

12- اگر روي اون نون را نپوشاني زود خشك مي شود.

If you don't cover that bread, it will soon dry out.

13- صبرم داره تموم مي شه .

My patience is running out.

14 - با اون كاري نداشته باش .

Don't mess with him.

 

 



تاريخ : دو شنبه 16 خرداد 1390برچسب:, | 2:1 | نویسنده : بهنام

1- این قدر به اون ماشین ور نرو

1- Stop missing around with that car.


2- شما دو تا بس کنید (از دعوا سر و صدا و ...) نمی بینید دارم کار می کنم.

2- Knock it off you two. Don't you see I'm working.

لغات:

knock off (something): to stop working and go somewhere else بس کردن سراغ کار دیگری رفتن


۳- اون فقط داره از شما سو ء استفاده میکنه.

3- He is just using you.

لغات:

to use: to make someone do something for you in order to get something you want سو ء استفاده کردن (یکی از معانی آن ) و معنای دیگر آن همان استفاده کردن است که اینجا مراد نیست


۴- درست ازش استفاده کن (ازش بد استفاده نکن).

4- Don't misuse it.


۵- این ممکنه باعث دردسرت بشه.

5- This might get you into trouble.


۶- تازگی ها تو مدرسه مشکل پیدا کردی (تو دردسر افتادی)؟

6- Are you getting into trouble at school lately?


۷- سیستم الکتریکی ایراد (عیب) داره.

7- There must be a flaw in the electrical system.


۸- اگر فکر میکنی مشکل الکتریکی داره بهش دست نزن.

8- Don't touch it if you think it's got an electrical fault.




ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 10 فروردين 1390برچسب:, | 22:52 | نویسنده : بهنام

زندگی رو دوست دارم با همه ی خوبی ها و بدی

هاش.

- امروز زندگی متعلق به من است، خیلی خوبه آدم

خودشو دوست داشته باشه


""پس تولدم مبارک""


حالا درسته یه روز قبل سیزده بدر کسی یادش نیست


اما خودم که یادمه!!!!

 



تاريخ : دو شنبه 16 خرداد 1390برچسب:, | 1:49 | نویسنده : بهنام

مردم اغلب بی انصاف, بی منطق و خود محورند
ولی آنان را ببخش.
اگر مهربان باشی تو را به داشتن انگیزه های پنهان متهم می کنند,
ولی مهربان باش .
اگر موفق باشی دوستانی دروغین ودشمنانی حقیقی خواهی یافت,
ولی موفق باش.
اگر شریف ودرستکار باشی فریبت می دهند,
ولی شریف و درستکار باش .
آنچه را در طول سالیان سال بنا نهاده ای شاید یک شبه ویران کنند,
ولی سازنده باش .
اگر به شادمانی و آرامش دست یابی حسادت می کنند,
ولی شادمان باش .
نیکی های درونت را فراموش می کنند.
ولی نیکوکار باش .
بهترین های خود را به دنیا ببخش حتی اگر هیچ گاه کافی نباشد
ودر نهایت می بینی
هر آنچه هست همواره میان "تو و خداوند" است .
نه میان تو و مردم

 



تاريخ : دو شنبه 16 خرداد 1390برچسب:, | 1:39 | نویسنده : بهنام

 اکثر انسان‌ها فراموشکار هستند. بعضی وقت‌ها این فراموشی ناشی از بیماری خاصی مثل آلزایمر و یا ضربه مغزی و... است که به دانش پزشکی مربوط می‌شود، اما بعضی از فراموشی‌ها، (که مورد نظر ما نیز می‌باشد) از جنس فراموشی‌هایی است که بعضا به صلاح نیست که انسان به یاد بیاورد و به نوعی ترجیح می‌دهد که فراموش کند، حال هر چند بر آنها تاکید شده باشد.

ضرر و زیان ناشی از بعضی «فراموشی‌‌ها» در طول زندگی بقدری می‌تواند عمیق و تاثبرگذار باشد که جبران آن اگر غیرممکن نباشد، حتما بسیار سخت خواهد بود. در همین راستا، در ادامه یک لیست با عنوان «یادمون باشه که...» را برایتان طرح می‌کنیم که در واقع آن چیزهایی است که انسان نباید در زندگی آنها را به هیچ‌وجه فراموش کند و مطمئنا دانستن و یادآوری آنها نیز می‌تواند راهگشا و پاسخگوی بسیاری از سوالات ذهنی هر انسانی باشد. این لیست عبارت است از:

-یادمون باشه که؛ خدا همیشه هست.

-یادمون باشه که؛ کسی که زیر سایه دیگری راه میره، خودش سایه‌ای نداره.

-یادمون باشه که؛ هر روز باید تمرین کرد دل کندن از زندگی را.

-یادمون باشه که؛ زخم نیست آنچه که درد دارد، عفونته.

-یادمون باشه که؛ در حرکت همیشه افق‌های تازه هست.

-یادمون باشه که؛ دست به کاری نزنیم که نتوانیم آن را برای دیگران تعریف کنیم.

-یادمون باشه که؛ اونایی که دوستشون داریم می‌تونند دوستمون نداشته باشند.

-یادمون باشه که؛ حرف‌های کهنه از دل کهنه میاد، پس دلی نو بخریم.

-یادمون باشه که؛ فرار، راه به دخمه‌ای می‌بره برای پنهان شدن، نه آزادی.

-یادمون باشه که؛ باورهامون شاید دروغ باشند.

-یادمون باشه که؛ لبخندمان را در آیینه جا نگذاریم.

-یادمون باشه که؛ آروزهای انجام نیافته دست زندگی رو گرفتن و اونو راه می‌برند.

-یادمون باشه که؛ محبت به دیگران برای نمایش گذاشتن مهر خودمون نباشه.

-یادمون باشه که؛ آدم‌ها همه ارزشمندند و همه می‌تونند مهربون و دلسوز باشند.

-یادمون باشه که؛ تنهایی ما در مقایسه با تنهایی خورشید خیلی کمه.

-یادمون باشه که؛ دو رنگی رو با کمتر از صداقت ندیم.

-یادمون باشه که؛ دلخوشی‌ها هیچ کدوم ماندگار نیستند.

-یادمون باشه که؛ تا وقتی اوضاع بدتر نشده! یعنی همه چیز روبراهه.

- یادمون باشه که؛ هوشیاری یعنی زیستن با لحظه‌ها.

-یادمون باشه که؛ آرامش جایی فراتر از ما نیست.

-یادمون باشه که؛ من تنها نیستم، ما یک جمعیت‌ایم که تنهاییم.

-یادمون باشه که؛ از چشمه درس خروش بگیریم و از آسمان درس پاک زیستن.

-یادمون باشه که؛ برای آموختن و درس دادن به دنیا آمدیم، نه برای تکرار اشتباهات گذشتگان.

-یادمون باشه که؛ برای پاسخ دادن به احمق، باید احمق بود!

-یادمون باشه که؛ لازمه گاهی با خودمون روراست‌تر از این باشیم که هستیم.

-یادمون باشه که؛ قبلا چیزهایی برامون مهم بودند که حالا دیگه مهم نیستند.

-یادمون باشه که؛ آنچه امروز برامون مهمه، فردا نخواهند بود.

-یادمون باشه که؛ نیازمند کمک هستند آنها که منتظر کمکشان نشسته‌ایم.

-یادمون باشه که؛ ما از این به بعد هستیم، نه تا به حال.

-یادمون باشه که؛ غیرقابل تحمل وجود ندارد.

-یادمون باشه که؛ با یک نگاه هم ممکنه بشکنند دل‌های نازک.

-یادمون باشه که؛ به جز خاطره‌ای هیچ نمی‌ماند.

-یادمون باشه که؛ وظیفه من اینه «حمل باری که خودم هستم تا آخر راه».

-یادمون باشه که؛ منتظر تنها یک جرقه است، انبار مهمات.

-یادمون باشه که؛ کار رهگذر عبوره، گاهی برمی‌گرده،گاهی نه.

-یادمون باشه که؛ در هر یقینی می‌توان شک کرد و این تکاپوی خرد است.

-یادمون باشه که؛ همیشه چند قدم آخره که سخت‌ترین قسمت راهه.

-یادمون باشه که؛ امید، خوشبختانه از دست دادنی نیست.

-یادمون باشه که؛ به جستجوی راه باشیم نه همراه.

-یادمون باشه که؛ هوشیاری یعنی زیستن با لحظه‌ها.

-یادمون باشه که؛ کلا ناامید نمیشی اگه تمام امیدت را به چیزی نبسته باشی.

-یادمون باشه که؛ خوبی اونی رو که نداریم اینه که نگران از دست دادنش نیستیم.

-یادمون باشه که؛ در خسته‌ترین ثانیه عمر، رمقی برای انجام کارهای کوچک هست.

-یادمون باشه که؛ وقتی از دست دادن عادت میشه بدست آوردن، دیگه آرزو نیست.

-یادمون باشه که؛ اونایی رو که گوشه آسایشگاه‌ها غریب‌اند و تنها، از یاد نبریم.

-یادمون باشه که؛ گاهی باید برای راحتی خیالِ دیگران خودمون رو خوشحال نشون بدیم.

-یادمون باشه که؛ سعادت دیگران بخش مهمی از خوشبختی ماست.

-یادمون باشه که؛ قولی را که به کسی میدیم عمل کنیم.

-یادمون باشه که؛ دوست بداریم بی‌انتظار پاسخی از طرف دیگران.

-یادمون باشه که؛ مهربانی صفت بارز عشاق خداست پس از اینکار ابایی نکنیم.

-یادمون باشه که؛ این دعا همیشه ورد زبونمون باشه

«خدایا هیچوقت ما رو به حال خودمون رها نکن»

 

 



تاريخ : یک شنبه 15 خرداد 1390برچسب:, | 15:11 | نویسنده : بهنام

                                                    کلید موفقیت در اعتماد به نفس است

 



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 13 صفحه بعد
  • شکوفه بهاری
  • شرم