تاريخ : چهار شنبه 23 مهر 1390برچسب:, | 1:54 | نویسنده : بهنام

 

  مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند ، قطار شروع به حرکت کردبه محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد و دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می‌کرد فریاد زد : پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنند. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.

کنار مرد جوان ، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می‌کرد ، متعجب شده بودند.

ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد پدر نگاه کن دریاچه ، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند. زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می‌کردند.

مدتی بعد باران شروع کرد به باریدن و چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد : پدر نگاه کن باران می‌بارد ،‌ باران روی دست من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند ‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی‌کنید ؟ مرد مسن در حالیکه از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود ، گفت : ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم.
امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می‌تواند ببیند !!!

 



  • شکوفه بهاری
  • شرم