تاريخ : دو شنبه 4 شهريور 1392برچسب:, | 1:18 | نویسنده : بهنام

تصویر زیر مربوط به نامه یک کودک 7 ساله به سازمان فضایی ناسا است که علاقه خود را برای فضانوردی نشان داده. سازمان ناسا هم استقبال جالبی نشان داده که توجه شما را به ترجمه متن این دو نامه جلب می کنیم!

 

اسم من دکستر است، من شنیده ام که شما می خواهید دو نفر را به مریخ بفرستید، من هم دوست دارم بیایم، اما نم توانم. در آینده دوست دارم بیایم. یرای اینکه فضانورد بشوم چه کارهایی باید انجام بدهم؟ 

با تشکر
دکستر 



پاسخ روابط عمومی سازمان فضایی ناسا

 

 

به نیابت از ناسا، ممنونیم که برای ما نامه ارسال کردید. ناسا می خواهد که بدانید تفکرات و علاقه برای تحقیقات فضایی آینده شما برای ما حائز اهمیت است و امیدواریم تا آنجا که می توانید به یادگیری برنامه های فضایی، ماموریت ها و یافته های ناسا ادامه دهید. فکر کن، تا چند سال دیگر شما می توانید به عنوان یکی از پیشروان این صنعت به درک بهتر انسان ها از سیاره زمین و فضا کمک کنید. در زیر وب سایت های ناسا آورده شده است که حاوی اطلاعات مفیدی در خصوص فعالیت ها و برنامه های فضایی ناسا می باشند. اگر شما یا مدرسه تان
کامپیوتری که قابلی اتصال به اینترنت را ندارد می توانید به کتابخانه عمومی محلتان رجوع کنید و از کامپیوتر های آنها استفاده کنید. 

باز هم از نامه شما ممنونیم. به علاقه شما به ناسا ارج می نهیم. ناسا موفقیت شما را در کسب نمرات خوب در مدرسه آرزو می کند.

با تشکر
روابط عمومی سازمان ناسا 



تصاویر زیر نیز مربوط به پوستر ها و برچسب های هدیه ای است که سازمان ناسا برای دکسترضمیمه کرده است.

 

 

 

 

 

 

زندگی برگ بودن در مسیر باد نیست، امتحان ریشه هاست



تاريخ : جمعه 4 مرداد 1392برچسب:, | 1:48 | نویسنده : بهنام


حتی اگر خدا عقدمان را ببندد
داغی لبت، جهنم من است
حتی اگر فرشتگان سرود نیکبختی بخوانند
هم آغوشی با تو، هم خوابگی چرک آلودی ست
حتی اگر خانه ی خدا خوابگاهمان باشد...
فرزندمان، حرام نطفه ترین کودک زمین است
حتی اگر تو مریم باشی و من روح القدس
خاتون من
حتی اگر هزار سال عاشق تو باشم،
یک بوسه
یک نگاه حتی حرامم باد
اگر تو عاشق من نباشی...

احمد شاملو





تاريخ : یک شنبه 23 تير 1392برچسب:, | 13:21 | نویسنده : بهنام

سه مسافر به رم رفتند. آنها با پاپ ملاقات کردند. پاپ از مسافر اول پرسید: «‌چند روز دراینجا می مانی؟‌»‌
مسافر گفت: ‌«سه ماه.»
پاپ گفت: «‌پس خیلی جاهای رم را می توانی ببینی؟‌»
مسافر دوم در پاسخ به سئوال پاپ گفت:‌ «من شش ماه می مانم.»
پاپ گفت:‌ «پس تو بیشتر از همسفرت می توانی رم را ببینی.»
مسافر سوم گفت: «من فقط دو هفته می مانم.»
پاپ به او گفت:‌ «‌تو از همه خوش شانس تری. زیرا می توانی همه چیز این شهر را ببینی.»
مسافرها تعجب کردند زیرا متوجه پاسخ و منطق پاپ نشدند.
تصور کنید اگر هزار سال عمر می کردید،‌ متوجه خیلی چیزها نمی شدید ‌زیرا خیلی چیزها را به تاخیر می انداختید. اما از آن جایی که زندگی خیلی کوتاه است، نمی توان چیزهای زیادی را به تاخیر انداخت. با این حال، ‌مردم این کار را می کنند. تصور کنید اگر کسی به شما می گفت فقط یک روز از عمرتان باقی است، چه می کردید؟ ‌آیا به موضوعات غیر ضروری فکر می کردید؟ نه، ‌همه آنها را فراموش می کردید. عشق می ورزیدید، مراقبه می کردید‌ زیرا فقط بیست و چهار ساعت وقت داشتید و موضوعات واقعی و ضروری را به تاخیر نمی انداختید.
شما چند روز در رم می مانید؟! چگونه زمان خود و سازمان یا شرکت را مدیریت می کردید؟ آیا آنقدر می مانید که به همه ابعاد آن برسید؟



تاريخ : جمعه 21 تير 1392برچسب:, | 1:5 | نویسنده : بهنام

زمانی که من بچه بودم مادرم گهگاهی غذای ساده صبحانه را برای شام هم آماده می کرد.... یک شب را خوب به یاد دارم که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام ساده ای مانند صبحانه آماده کرده بود.آن شب پس از زمان زیادی،مادرم بشقاب را با تخم مرغ، سوسیس و بسکویت های سوخته، جلوی پدرم گذاشت.

یادم می آید منتظر شده ببینم آیا پدرم متوجه سوختگی بسکویت ها می شود؟

در آن وقت همه کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش به طرف بسکویت ها دراز کرد.لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بوده.خاطرم نیست آن شب چه جوابی به پدرم دادم.اما کاملا یادم هست که او را تماشا کردم در حالی که داشت کره روی آن بسکویت های سوخته می مالید و با لذت تمام، لقمه لقمه آن ها را می خورد.

یادم هست آن شب، وقتی از سر میز غذا بلند شدم شنیدم مادرم بابت سوختگی بسکویت ها از پدرم عذرخواهی می کرد،و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت : اوه عزیزم! من عاشق بسکویت های خیلی برشته هستم.

همان شب وقتی برای گفتن شب بخیر پیش پدرم رفتم،از او پرسیدم که آیا واقعا بسکویت های سوخته را دوست دارد؟!

او مرا در آغوش گرفت و گفت: مادر تو امروز،روز سختی را در سر کار گذرانده و خیلی خسته است.بعلاوه بسکویت های کمی سوخته هرگز کسی را نمی کشد! پسرم زندگی همواره مملو از چیزهای ناقص و انسان هایی است که پر از کم و کاستی هستند.حتی خود من هم در بسیاری از موارد بهترین نیستم.اما در طول این سال ها فهمیده ام یکی از مهمترین راه حل ها برای ایجاد شادی و آرامش " درک و پذیرش عیب های همدیگر" و " شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران " است.

امروز دعاي من براي تو اين است كه ياد بگيري قسمت هاي خوب،بد و ناخوشايند زندگي خود را ببذيري و با انسان ها رابطه اي داشته باشي كه در آن،بسكويت هاي سوخته موجب قهر و دلخوري نشوند!

كليد دستيابي به شادي خود را در جيب كس ديگري نگذاريد،آن را بيش خودتان نگه داريد.



تاريخ : یک شنبه 29 ارديبهشت 1392برچسب:, | 20:26 | نویسنده : بهنام

 تصور کن برنده یک مسابقه شدی و جایزه ات اینه که بانک هرروز صبح یک حساب برات باز می کنه و توش هشتادوشش هزاروچهارصد دلار پول می گذاره ولی دوتا شرط داره. یکی اینکه همه پول را باید تا شب خرج کنی، وگرنه هرچی اضافه بیاد ازت پس می گیرند. نمی تونی تقلب کنی و یا اضافهٔ پول را به حساب دیگه ای منتقل کنی. هرروز صبح بانک برات یک حساب جدید با همون موجودی باز می کنه. شرط بعدی اینه که بانک می تونه هروقت بخواد بدون اطلاع قبلی حسابو ببنده و بگه جایزه تموم شد. حالا بگو چه طوری عمل می کنی؟ او زمان زیادی برای پاسخ به این سوال نیاز نداشت و سریعا .....

«همه ما این حساب جادویی را در اختیار داریم: زمان. این حساب با ثانیه ها پر می شه.هرروزکه از خواب بیدار میشیم هشتادوشش هزارو چهارصد ثانیه به ما جایزه میدن و شب که می خوابیم مقداری را که مصرف نکردیم نمیتونیم به روز بعد منتقل کنیم. لحظه هایی که زندگی نکردیم از دستمون رفته. دیروز ناپدید شده. هرروز صبح جادو می شه و هشتادوشش هزاروچهارصد ثانیه به ما میدن. یادت باشه که من و تو فعلا از این نعمت برخورداریم ولی بانک می تونه هروقت بخواد حسابو بدون اطلاع قبلی ببنده. ما به جای استفاده از موجودیمون نشستیم بحث و جدل می کنیم و غصه می خوریم.



تاريخ : یک شنبه 29 ارديبهشت 1392برچسب:, | 20:19 | نویسنده : بهنام

                                                   

آن بالا که بودم، فقط سه پیشنهاد بود: اول گفتند زنی از اهالی جورجیا همسرم باشد. خوشگل و پولدار. قرار بود خانه ای در سواحل فلوریدا داشته باشیم. با یک کوروت کروکی جگری. تنها اشکال اش این بود که زنم در چهل و سه سالگی سرطان سینه میگرفت. قبول نکردم. راست اش تحمل اش را نداشتم. بعد موقعیت دیگری پیشنهاد کردند : پاریس خودم هنرپیشه می شدم و زنم مدل لباس. قرار بود دو دختر دو قلو داشته باشیم. اما وقتی گفتند یکی از آنها نه سالگی در تصادفی کشته میشود. گفتم حرف اش را هم نزنید. بعد قرار شد کلودیا زنم باشد. با دو پسر. قرار شد توی محله های پایین شهر ناپل زندگی کنیم. توی دخمه ای عینهو قبر. اما کسی تصادف نکند. کسی سرطان نگیرد. قبول کردم. حالا کلودیا- همین که کنارم ایستاده است - مدام می گوید خانه نور کافی ندارد، بچه ها کفش و لباس ندارند، یخچال خالی است. اما من اهمیتی نمیدهم. می دانم اوضاع می توانست بدتر از این هم باشد. با سرطان و تصادف. کلودیا اما این چیزها را نمی داند. بچه ها هم نمی دانند.

 

 

پرسه در حوالی زندگی، روایت مصطفی مستور، انتخاب عکس کیارنگ علایی

عکس از مارسین گورسکی- Marcin Goroski- از لهستان - صفحه 7همین کتاب



تاريخ : جمعه 20 ارديبهشت 1392برچسب:, | 20:54 | نویسنده : بهنام

 آفتاب را دوست دارم؛

به خاطر پیراهنت روی طناب رخت.

باران را،

اگر می بارد بر چتر آبی تو.

و چون تو نماز خوانده ای، خداپرست شده ام...

 )بیژن نجدی)



تاريخ : جمعه 20 ارديبهشت 1392برچسب:, | 20:51 | نویسنده : بهنام

 نامه(سیدعلی صالحی)

حال همه ما خوب است،

ملالي نيست جز گم شدن گاه به گاه خيالي دور

كه مردم به آن شادماني بي سبب مي گويند.

با اين همه عمري اگر باقي بود

طوري از كنار زندگي مي گذرم

كه نه زانوي آهوي بي جفت بلرزد و نه اين دل نا ماندگار بي درمان !

نه عزيزم

نامه ام بايد كوتاه باشد

ساده باشد

بي حرف از ابهام و آينه ،

از نو برايت مي نويسم

حال همه ما خوبست

اما تو باور مكن !



تاريخ : پنج شنبه 19 ارديبهشت 1392برچسب:, | 10:32 | نویسنده : بهنام

اینشتین دوم کاوشگر سیاهچاله ها( Stephen Hawking )

 

متولد 8 ژانویه 1942

این اعجوبه مفلوج استیفن هاوکینگ پرآوازه ترین دانشمند دهه آخر قرن بیستم است که اکنون در دانشگاه معروف کمبریج همان کرسی استادی را در اختیار داردکه بیش از دو قرن پیش زمانی به اسحق نیوتن کاشف قانون جاذبه تعلق داشت.همچنین وی را انیشتین دوم لقب داده اند زیرا می کوشد تئوری معروف نسبیت را تکامل بخشد و از تلفیق آن با تئوری های کوانتومی فرمول واحد جدیدی ارائه دهد که توجیه کننده تمامی تحولات جهان هستی از ذرات ریز اتمی تا کهکشان های عظیم باشد.

 

اینشتین معتقد بود که چنین فرمول یا قانون واحدی می بایست وجود داشته باشد و سالهای آخر عمرش را در جستجوی آن سپری کرد اما توفیقی نیافت.

 

استیفن هاوکینگ شهرت و اعتبار علمی خود را مدیون محاسبات ریاضی پیچیده و بسیار دقیقی است که در مورد چگونگی پیدایش و تحول سیاهچاله های آسمانی یا حفره های سیاه انجام داده است.این اجرام فوق العاده متراکم که به علت قدرت جاذبه بسیار قوی حتی نور امکان جدایی از سطح آن ها را نداردوجودشان بر اساس تئوری نسبیت انیشتین پیش بینی شده بود و به همین جهت هم سیاهچاله نامیده شدند.ردیابی و رویت آنها بوسیله قویترین تلسکوپ ها یا هر وسیله دیگر تا کنون ممکن نبوده است. با وجود این استیفن هاوکینگ با قدرت اندیشه و محاسبات ریاضی چون و چرا ناپذیرش- نه فقط وجود سیاهچاله ها را به اثبات رسانده و چگونگی شکل گیری و تحول آن ها را نشان داده بلکه به نتایج جالبی در رابطه این اجرام با کیفیت وقوع انفجار بزرگ Big Bang در آغاز پیدایش کیهان دست یافته است که در دانش فیزیک اختری و کیهان شناسی اهمیت بسزایی دارد و به عقیده صاحبنظران بنای این علوم را در قرن آینده تشکیل خواهد داد.

 

کتاب جدید هاوکینگ در این زمینه که بعنوان سیاهچاله ها و جهان های نوزاد انتشار یافت در محافل علمی جهان مثل یک بمب صدا کرد و شگفتی فراوان برانگیخت. اما قبل از اشاره خلاصه ای می آوریم از زندگی نویسنده اش که براستی از کتاب او شگفتی بر انگیز تر است .

 

استیفن هاوکینگ در 8 ژانویه 1942 در شهر دانشگاهی آکسفورد زاده شد و دوران کودکی و تحصیلات اولیه اش را در همان شهر گذرانید. از همان زمان به علوم ریاضیات علاقه داشت و آرزوی دانشمند شدن را در سر می پروراند اما در مدرسه یک شاگرد خودسر و بخصوص بد خط شناخته می شد و هرگز خود را در محدوده کتاب های درسی مقید نمی کرد بلکه چون با مطالعات آزاد سطح معلواتش از کلاس بالاتر بود همیشه سعی داشت در کتاب های درسی اشتباهاتی را گیر بیاورد و با معلمان به جر و بحث و چون و چرا بپر دازد !

 

پدر و مادرش از طبقه متوسط بودند با یک زندگی ساده در خانه اس شلوغ و فرسوده اما مملو از کتاب که عادت به مطالعه را در فرزندانشان تقویت می کرد. فرانک پدر خانواده پزشک متخصص در بیماری های مناطق گرمسیری بود و به همین جهت نیمی از سال را به سفرهای پژوهشی در مناطق آفریقایی می گذرانید. این غیبت های متوالی برلی بچه ها چنان عادی شده بود که تصور می کردند همه پدر ها چنین وضعی دارند. و مانند پرندگان هر ساله در فصل سرما به مناطق آفتابی مهاجرت می کنند و بعد به آشیانه بر می گردند. در عین حال غیبت های پدر نوعی استقلال عمل و اتکا به نفس در بچه ها ایجاد می کرد.

 

استیفن در 17 سالگی تحصیلات عالیه را در رشته طبیعی آغاز کرد و از همان زمان به فیزیک اختری و کیهان شناسی علاقه مند شد زیرا در خود کنجکاوی شدیدی می یافت که به رمز و راز اختران و آغاز و انجام کیهان پی ببرد. سالهای دهه 60 عصر طلایی کشف فضا- پرتاب اولین ماهواره ها و سفر هیجان انگیز فضانوردان به کره ماه بود و بازتاب این وقایع تاریخی در رسانه ها جوانان را مجذوب می کرد. بعلاوه استیفن از کودکی عاشق رمان های علمی تخیلی بود و مطالعه آن ها نیز بر اشتیاق او به کسب معلومات بیشتر در فیزیک و نجوم و علوم دیگر می افزود. او دوره سه ساله دانشگاه را با موفقیت به پایان برد و آماده می شد تا دوره دکترا را در رشته کیهان شناسی آغاز کند.

 

اما به دنبال احساس ناراحتی هایی در عضلات دست و پا استیفن در ژانویه 1963 یعنی آغاز بیست و یکسالگی مجبور به مراجعه به بیمارستان شد و آزمایش هایی که روی او انجام گرفت علائم بیماری بسیار نادر و درمان ناپذیری را نشان داد. این بیماری که به نام ALS شناخته می شود بخشی از نخاع و مغز و سیستم عصبی را مورد حمله قرار می دهد و به تدریج اعصاب حرکتی بدن را از بین می برد و با تضعیف ماهیچه ها فلج عمومی ایجاد می کند بطوریکه بمرور توانایی هرگونه حرکتی از شخص سلب می شود. معمولا مبتلایان به این بیماری بی درمان مدت زیادی زنده نمی مانند و این مدت برای استیفن بین دو تا سه سال پیش بینی شده بود.

 

نومیدی و اندوه عمیقی را که پس از آگاهی از جریان بر استیفن مستولی شد می توان حدس زد. ناگهان همه آرزوهای خود را بر باد رفته میدید. دوره دکترا-رویای دانشمند شدن - کشف رمز و راز کیهان - همگی به صورت کارکاتورهایی در آمدند که در حال دورشدن و رنگ باختن به او پوزخند می زدند. بجای همه آن خیال پروریهای بلند پروازانه حالا کاری بجز این از دستش بر نمی آمد که در گوشه ای بنشیند و دقیقه ها را بشمارد تا دوسال بعد با فلج عمومی بدن زمان مرگش فرا برسد.

 

به اتاقی که در دانشگاه داشت پناه برد و در تنهایی ساعتها متفکر و بی حرکت ماند. خودش بعدها تعریف کرده است که آن شب دچار کابوسی شد و در خواب دید که محکوم به اعدام شده است و او را برای اجرای حکم می برند و در آن موقعیت حس کرد که هر لحظه زندگی چقدر برایش ارزشمند است. بعد از بیداری به یاد آورد که در بیمارستان با یک جوان مبتلا به بیماری سرطان خون هم اتاق بوده و او از فرط درد چه فریادهایی می کشید. پس خود را قانع کرد که اگر به بیماری لادرمانی مبتلاست اما لااقل درد نمی کشد. بعلاوه طبع لجوج و نقادش که هیچ چیز را به آسانی نمی پذیرفت هشدار داد که از کجا معلوم که پیش بینی پزشکان درست از کار در بیاید و چه بسا که از نوع اشتباهات کتب درسی باشد!

 

اما آنچه به او قوت قلب و اعتماد به نفس بیشتری برای مبارزه با نومیدی و بدبینی داد آشنایی اش در همان ایام با دختری به نام (جین وایلد) بود که عد ها همسرش شد و نقش فرشته نگهبانش را به عهده گرفت. جین اعتقادات مذهبی عمیقی داشت و معتقد بود که در هر فاجعه ای بذراهی امید وجود دارد که با استقامت و قدرت روحی خود می تواند رشد کند. و بارور شود. باید به خداوند توکل داشت و از ناکامیهایی که پیش می آید خیزگاههایی برای کامیابی ساخت.

 

جین دانشجوی دانشگاه لندن بود اما تحت تاثیر هوش فوق العاده و شخصیت استثنایی استیفن چنان مجذوب او شده بود که هر هفته به سراغش می آمد و ساعتی را به گفتگوی با او می گذرانید و آمپول خوشبینی تزریق می کرد.آنها پس از چندی رسما نامزد شدند و استیفن تحصیلات دانشگاهی اش را از سر گرفت زیرا برای ازدواج با جین می بایست هرچه زودتر دکترای خود را بگیرد و کار مناسبی پیدا کند.

 

و او طی دو سال با اشتیاق و پشتکار این برنامه را عملی کرد در حالیکه رشد بیماری لعنتی را در عضلاتش شاهد بود و ابتدا به کمک یک عصا و سپس دو عصا راه می رفت. ازدواجش با جین در سال 1965 صورت گرفت و او چنان غرق امید و شادی بود که به پیش بینی دو سال پیش پزشکان در مورد مرگ قریب الوقوعش نمی اندیشید.

 

پروفسور استیفن هاوکینگ اکنون 61 سال داردو ظاهرا بیش از یک ربع قرن قاچاقی زندگی کرده است. البته اگر بتوان وضع کاملا استثنایی او را در حال حاضر زندگی نامید.!

 

پیش بینی پزشکان در مورد بیماری فلج پیش رونده او نادرست نبود و این بیماری اکنون به همه بدنش چنگ انداخته است. از اواخر دهه 60 برای نقل مکان از صندلی چرخدار استفاده می کند و قدرت تحرک از همه اجزای بدنش بجز دو انگشت دست چپش سلب شده است. با این دو انگشت او می تواند دکمه های کامپیوتر بسیار پیشرفته ای را فشار دهد که اختصاصا برای او ساخته اند و بجایش حرف می زند. و رابطه اش را با دنیای خارج برقرار می کند زیرا از سال 1985 قدرت تکلم خود را هم ازدست داده است.

 

در آن سال او پس از بازگشت از سفری به درو دنیا برای مدتی در ژنو بسر می برد که مرکز پژوهشهای هسته ای اروپاست و دانشمندان این مرکز جلسات مشاوره ای با او داشتند. یک شب که استیفن هاوکینگ تا دیر وقت مشغول کار بود ناگهان راه نفس کشیدنش گرفت و صورتش کبود شد بیدرنگ او را به بیمارستان رساندند و تحت معالجات اضطراری قرار دادند. معمولا مبتلایان به بیماری ALS در مقابل ذات الریه حساسیت شدیدی دارند و در صورت ابتلای به آن میمیرند که این خطر برای استیفن هاوکینگ هم پیش آمده بود و گرفتن راه تنفس او ناشی از ذات الریه بود. پس از چند روز بستری بودن در بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان سرانجام با اجازه همسرش تصمیم گرفته شد که با عمل جراحی مخصوص مجرای تنفس او را باز کنند اما در نتیجه این عمل صدای خود را برای همیشه از دست می داد.

 

عمل جراحی با موفقیت صورت گرفت و بار دیگر استیفن از خطر مرگ جست. هر چند قدرت تکلم خود را از دست داد اما با جایگزینی کامپیوتر مخصوص سخنگو ارتباط او با اطرافیانش حتی بهتر از سابق شد زیرا قبلا بعلت ضعف عضلات صوتی با دشواری و نارسایی زیاد صحبت می کرد. کامپیوتر سخنگو را یک استاد آمریکایی کامپیوتر در کالیفرنیت برای او ساخت و تقدیمش کرد. برنامه ریزی این دستگاه شامل سه هزار کلمه است و هر بار که استیفن بخواهد سخنی بگوید می بایست با انتخاب کلمات و فشردن دکمه های کامپیوتر به کمک دو انگشتش که هنوز کار می کنند جمله مورد نظرش را بسازد و صدای مصنوعی به جای او حرف می زند. البته اینگونه سخنگویی ماشینی طولانی تر است اما خود استیفن که هرگز خوشبینی اش را از دست نمی دهد عقیده دارد که به او وقت بیشتری می دهد برای اندیشیدن آنچه می خواهد بگوید و سبب می شود که هرگز نسنجیده حرف نزند.

 

ویلچر یا صندلی چرخدار استیفن که بوسیله آن رفت و آمد می کند نیز از پیشرفته ترین پدیده های تکنولوژی است و با نیروی الکتریکی حرکت می کند. وی اتکای زیادی به ویلچر خود دارد چون علاوه بر حرکت با آن وسیله ای برای ابراز احساساتش نیز محسوب می شود. مثلا اگر در یک میهمانی به وجد آید با ویلچرش به سبک خاص خود می رقصد و چنانچه صبر و حوصله اش را در مورد یک شخص مزاحم از دست بدهد در یک مانور سریع از روی پاهای او رد می شود !!! بسیاری از شاگردانش ضربه چرخهای ویلچر او را تجربه کرده اند و به گفته خودش یکی از تاسف هایش این است که طعم این تجربه را به مارگارت تاچر نچشانده است !

 

یکی از شگفتیهای این آدم مفلوج و نحیف که به ظاهر باید موجودی تلخ و غمزده و منزوی باشد شوخ طبعی و شیطنت کودکانه اوست که بخصوص در برق نگاه هوشمندانه و رندانه اش دیده می شود. در حالیکه اجزای چهره اش بی حرکت و فاقد هرگونه واکنش احساسی و عاطفی هستند اما چشمانش می درخشند.

 

انگار به هزار زبان با مخاطب سخن می گویند. او بهیچوجه خودش را منزوی نکرده است. به کنسرت و پارک می رود. در رستوران غذا می خورد. در انجمن های دانشجویان شرکت می کند. و سر به سر شاگردانش که همیشه او را سوال پیچ می کنند می گذارد. شیوه شیطنت آمیزش اینست که پاسخگویی را گاهی عمدا کش می دهد و در حالیکه پرسش کنندگان پس از چند دقیقه انتظار پاسخ مفصلی را برای سوال خود پیش بینی می کنند با یک کلمه بله یا نه از کامپیوتر سخنگویش همه را به خنده می اندازد.

این اعجوبه فاقد تحرک عاشق جنب و جوش و گشت و سیاحت است و تا کنون دوبار به سفر دور دنیا رفته و حتی از چین و دیوار باستانی آن دیدن کرده است. همچنین در صدها کنفرانس و سمینار علمی شرکت کرده است و به ایراد سخنرانی پرداخته است. که البته این سخنرانی ها قبلا در نوار ضبط و در روز کنفرانس پخش می شود.

 

پرفروشترین کتاب علمی

از نکات جالب دیگر در زندگی استیفن هاوکینگ یکی هم اینست که او در سالهای اولیه زناشویی اش با جین وایلد از او صاحب سه فرزند شد یک دختر و دو پسر. لذت پدری و احساس مسئولیت در تامین زندگی فرزندان یکی از مهمترین انگیزه هایی بود که او را در مقابله با مشکلاتش یاری داد زیرا با طبع لجوج و بلندپروازش اصرار داشت که بهترین امکانات زندگی و تحصیل را برای بچه هایش فراهم کند و این امر مخارج هنگفتی روی دستش می گذاشت. هزینه خودش هم کم نبود چون می بایست به دو پرستار تمام وقت و یک دستیار حقوق بپردازد و درامد استادی دانشگاه کفاف این مخارج را نمی داد. به همین جهت در اواسط دهه 80 به فکر نوشتن کتاب افتاد و در سال 1988 کتاب معروف خود به نام ( تاریخ کوتاهی از زمان) را منتشر کرد.

در این کتاب که به فارسی هم ترجمه شده است استیفن هاوکینگ به زبان ساده و قابل فهم عامه پیچیده ترین مسائل فیزیک جدید و کیهان شناسی و بخصوص ماهیت زمان و فضا را بررسی کرده و نظریات و محاسبات خودش را شرح داده است. بی آنکه خواننده را با فرمولها و معادلات ریاضی بغرنج گیج کند. اما به رغم سادگی بیان و جذابیت مباحث بسیاری از مردم از آن سر در نمی آورند. زیرا ایده های مطرح شده در کتاب در سطح بالای علمی است. با وجود این کتاب مزبور 8 میلیون نسخه به فروش رفته و 183 هفته در لیست 10 کتاب پرفروش جهان قرار داشته است و طبعا چنین موفقیت بیمانندی مشکلات مادی استیفن را برای همیشه حل می کند.

 

کتاب جدید استیفن به نتایج پژوهشها و یافته های او درباره ی سیاهچاله ها اختصاص دارد. این اجرام مرموز و فاقد نورانیت آسمانی که بر اساس تئوری پذیرفته شده ای در سالهای اخیر از فروریزی و تراکم ستارگان سنگین وزن پس از اتمام سوخت هسته ای آن ها پدید می آیند ستارگان دیگر را در اطراف خود می بلعند و با افزایش جرم و در نتیجه دستیابی به نیروی جاذبه قویتر به تدریج ستارگان دورتر را به کام می کشند. بدینگونه در سیاهچاله ها ماده به حدی از تراکم می رسد که هر سانتی متر مکعب آن می تواند میلیونها و حتی میلیاردها تن وزن داشته باشد و نیروی جاذبه آنچنان قوی است که نور و هیچگونه تشعشعی امکان خروج از سطح آن ها را ندارد. به همبن جهت ما هرگز نمی توانیم حتی با قویترین تلسکوپها این غولهای نامرئی را ردیابی کنیم.

 

اما استیفن هاوکینگ در کتاب تازه اش برداشتهای متفاوتی از سیاهچاله ها ارائه داده است و با محاسبات خود به این نتیجه می رسد که این اجرام بکلی فاقد نورانیت نیستند و بعلاوه موادی را که از ستارگان دیگر جذب و بلع می کنند در مرحله نهایی تراکم به حالتی انفجار گونه از یک کانال دیگر بیرون می ریزند. منتها آنچه دفع می شود به همان صورتی نیست که بلعیده شده است. به عبارت دیگر سیاهچاله ها نوعی بوته زرگری هستند که طلا آلات مستعمل را به شمش تبدیل می کنند. از کانال خروجی عناصر تازه در یک جهان نوزاد تزریق می شود که می توان آن را در مقابل سیاهچاله ( سپید چشمه) نامید.

 

شاید سالها طول بکشد تا صحت و سقم نظزیه های جدید استیفن هاوکینگ روشن شود زیرا آنقدر تازگی دارد که عجیب به نظر می رسد. اما عجیب تر از آن مغز این مرد است که این نظزیه پردازی ها و رهگشائیها از آن می تراود. او برای محاسبات طولانی و پیچیده ریاضی و نجومی خود حتی از نوشتن ارقام روی کاغذ محروم است و باید همه این عملیات بغرنج را در مغز خود انجام بدهد و نتایج را در حافظه اش نگهدارد بدینگونه فقط با مغزش زنده است و به قول دکارت چون فکر می کند پس وجود دارد.

 

اما این موجود این آدم معلول و نحیف و عاجز از تحرک و تکلم یک سرمشق است . . . .

 

برای آن ها که با امید و استقامت و تلاش بیگانه اند . . .

 

برای آن ها که تواناییهای انسان و ارزش اندیشه سالم و سازنده را دست کم می گیرند . . .

 

برای بدبین ها و منفی باف ها که در افق دید خود جهان را به گونه سیاهچاله ای مخوف و ظلمانی می بینند . . . .

به سخن استیفن هاوکینگ : ( در آنسوی هر سیاهچاله سپید چشمه ای وجود دارد )



تاريخ : یک شنبه 1 ارديبهشت 1392برچسب:, | 21:19 | نویسنده : بهنام

گاهی به نگاهت نگاه کن

---------------------------

استفان کاوی (از سرشناسترین چهره‌های علم موفقیت) احتمالاً با الهام از همین حرف انیشتین است که می‌گوید: « اگر می‌خواهید در زندگی و روابط شخصی‌تان تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایش‌ها و رفتارتان توجه کنید؛ اما اگر دلتان می‌خواهد قدم‌های کوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگی‌تان ایجاد کنید باید نگرش‌ها و برداشت‌هایتان را عوض کنید

او حرفهایش را با یک مثال خوب و واقعی، ملموس‌تر می‌کند:

«صبح یک روز تعطیل در نیویورک سوار اتوبوس شدم. تقریباً یک سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و درمجموع فضایی سرشار از آرامش و سکوتی دلپذیر برقرار بود تا اینکه مرد میانسالی با بچه‌هایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر کرد. بچه‌هایش داد و بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب می‌کردند. یکی از بچه‌ها با صدای بلند گریه می‌کرد و یکی دیگر روزنامه را از دست این و آن می‌کشید و خلاصه اعصاب همه‌مان توی اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچه‌ها که دقیقاً در صندلی جلویی من نشسته بود، اصلاً به روی خودش نمی‌آورد و غرق در افکار خودش بود. بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض بازکردم که: «آقای محترم! بچه‌هایتان واقعاً دارند همه را آزار می‌دهند. شما نمی‌خواهید جلویشان را بگیرید؟» مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد می‌افتد، کمی خودش را روی صندلی جابجا کرد و گفت: بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داریم از بیمارستانی برمی‌گردیم که همسرم، مادر همین بچه‌ها٬ نیم ساعت پیش در آنجا مرده است. من واقعاً گیجم و نمی‌دانم باید به این بچه‌ها چه بگویم. نمی‌دانم که خودم باید چه کار کنم و ... و بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد

استفان کاوی بلافاصله پس از نقل این خاطره می‌پرسد: « صادقانه بگویید آیا اکنون این وضعیت را به طور متفاوتی نمی‌بینید؟ چرا این طور است؟ آیا دلیلی به جز این دارد که نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟ » و خودش ادامه می‌دهد که: « راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم: واقعاً مرا ببخشید. نمی‌دانستم. آیا کمکی از دست من ساخته است؟ و....

اگر چه تا همین چند لحظه پیش ناراحت بودم که این مرد چطور می‌تواند تا این اندازه بی‌ملاحظه باشد٬ اما ناگهان با تغییر نگرشم همه چیز عوض شد و من از صمیم قلب می‌خواستم که هر کمکی از دستم ساخته است انجام بدهم .» حقیقت این است که به محض تغییر برداشت٬ همه چیز ناگهان عوض می‌شود. کلید یا راه حل هر مسئله‌ای این است که به شیشه‌های عینکی که به چشم داریم بنگریم؛ شاید هر از گاه لازم باشد که رنگ آنها را عوض کنیم و در واقع برداشت یا نقش خودمان را تغییر بدهیم تا بتوانیم هر وضعیتی را از دیدگاه تازه‌ای ببینیم و تفسیر کنیم. آنچه اهمیت دارد خود واقعه نیست بلکه تعبیر و تفسیر ما از آن است.



تاريخ : چهار شنبه 21 فروردين 1392برچسب:, | 22:50 | نویسنده : بهنام

سال که نو می شود معمولا سری به خودمان می زنیم. آنچه در طول سال گذشته را مرور می کنیم،بضی وقت ها از خودمان راضی هستیم و در جاها هم نه.

 

آنچه مسلم است نهایت خواسته های همه ما این است که پیشرفت کنیم. موفق باشیم و به خواسته ها و اهدافمان برسیم. اما برای رسیدن به آنچه در سال جدید می خوایم چکارباید کرد؟ در این گزارش برخی پیشنهاد ها برای شما داریم:

 

فراموش نکنید که تغییر کردن یک فرایند است

هدف اصلی خود را به هدف هایی کوچک و دست‌یافتنی تقسیم کنید و انتظار داشته باشید که به تدریج به هدف نهایی نزدیک شوید

 

بهتر است پس از تکمیل هر مرحله، هدف بعدی را کمی دورتر در نظر بگیرید.در این صورت، موفقیت را در دسترس خود قرار می دهید و اگر نتیجه مطلوب فوراً به دست نیامد، احساس شکست و دلسردی نمی‌کنید.

 

برنامه ریزی تدریجی داشته باشید

 

در هدف‌گذاری خود برای ایجاد یک رفتار جدید، به طور تدریجی حرکت کنید، مثلا، به جای این که بگوئید « من هر روز مطالعه خواهم کرد»، ابتدا طوری برنامه‌ریزی کنید که هفته ای حداقل دو روز مطالعه کنید، سپس به تدریج بر تعداد روزها بیافزائید.

 

برنامه ریزی ماهانه کنید

 

اگر می خواهید چند تغییر در زندگی خود به وجود بیاورید، بهتر است از روش هدف‌های ماهانه استفاده کنید و هر ماه به سراغ یکی از آن‌ها بروید.

 

در این صورت، نه تنها با تعهد ماهانه خود به یک ایده جدید، می توانید این پیشرفت را در تمام طول سال ادامه دهید و تکامل شخصی خود را ، جزئی از شیوه زندگی تان کنید، بلکه می توانید با تمرکز بیشتری عادت جدید را به وجود بیاورید و در این فاصله(شکل‌گیری هر عادت جدید معمولاً حدود 21 روز طول می‌کشد)، پیش از پرداختن به هدف بعدی استراحت کنید.

 

 

ورود افکار منفی، ممنوع!

 

حال و روزتان را درک می کنیم، شاید در تصمیم گیری خود برای تغییر رفتارهای نامطلوب کمی دچار تردید و یا تعلل شوید و گاهی با خود عباراتی چون " می توانم موفق شوم!، اگر نتوانم و و سط راه کم بیارم،..."را زمزمه ی می کنید. آنچه که فکر شما را مشغول کرده است، افکار منفی و پریشان کننده ای می باشند که می توانند، در عین بی اهمیت بودنشان، موانع بزرگ و صعب العبوری را در جهت دستیابی شما به هدفتان به وجود آورند.

 

این هشداری است که باید آن را جدی بگیرید؛ پس توصیه می کنیم سعی کنید دور چنین افکاری، خط قرمز پررنگی بکشید و اجازه ی ورود آنها به ذهن تان را، کاملا مسدود کنید. سخت است اما تنها چاره ی راه شما، در مواجهه با چنین افکار آزاردهنده ای، صرفا مقابله است. بی توجهی و اهمیت ندادن به افکار منفی، جلب توجه خود به چیزی غیر از آن فکر، و یا مخالف آن اندیشه ی مزاحم، می تواند یک گام مهم در موفقیت روز افزون شما، به حساب آید.

 

اگر باورتان به یقین رسیده است و اندیشه ی" بایستی به هر طریقی شده، بر این عادت غلط، چیره شوم"، ذهن تان را تحت سیطره ی خود در آورده است؛ قطعا بدانید پیروز میدان این نبرد سخت هستید، به شرط آن که فقط بخواهید.

 

نسبت به وسوسه های دل فریب، بی توجه باشید

 

تغییر عادت بسیار دشوار است. خوگیری شما به عادت مورد نظر، قدرت جاذبه ی بسیاری دارد که باعث می شود شما به کرات وسوسه شوید و عادت تان را دوباره از سر بگیرید . بی تردید، خوشایندی و کسب لذت حاصله از این وضعیت ، به قدری است که می تواند شما را در پیشبرد هدف تان، با مشکلاتی روبرو سازد.

 

اما باید با اطمینان بیشتر در جهت تغییر پیش بروید و نگران نباشید، زیرا عزم و اراده راسخ شما نیز، می تواند روی دیگری از آن خوشایندی باشد! باور داشته باشید اراده شما چیز دیگری است.

 

روان شناسان معتقدند انسان ذاتا موجود منفعت طلبی است و تمایل شدیدی به جذب خوشایندی ها دارد و پاداش گرفتن یکی از آن خوشایندی های مطلوب بشری در مسیرهای پیشرفت و تغییر است

 

به خودتان پاداش دهید

دوران کودکی خود را به خاطر بیاورید!

 

یادتان است:

وقتی پدر/ مادر و یا معلم تان، شما را بابت رفتاری تشویق می کردند، چگونه شوق تکرار آن رفتار و یا رفتارهای مشابه، در شما افزایش می یافت؟!

 

این جا نیز، باید به همان ترفند کودکانه، اما ترغیب کننده و پیش برنده متوسل شوید.

 

روان شناسان معتقدند انسان ذاتا موجود منفعت طلبی است و تمایل شدیدی به جذب خوشایندی ها دارد و پاداش گرفتن یکی از آن خوشایندی های مطلوب بشری در مسیرهای پیشرفت و تغییر است.

 

لذا، رسیدن به هدف، خود پاداش بزرگی است؛ امّا در نظر گرفتن پاداش‌های اضافی می‌تواند مولفه ای نیرومند و موثر، در ادامه دادن مسیر و حفظ انگیزه فرد در جهت تغییر باشد. با این وجود، آنان توصیه می کنند: برای پیشرفت ها و موفقیت های هرچند جزیی و ناچیز خود، ارزش قائل شوید و برای تشویق خودتان هم که شده، آنان را مهم جلوه داده و به خودتان پاداش دهید، حتی اگر گاهی باخود بیندیشید که به خاطر آن‌ها تلاش می کنید نه به خاطر دست‌یابی به هدف اصلی!

 

با اتخاذ چنین تدابیری و یاری گرفتن از آنها، می توانید با آرامش بیشتر و فکری آسوده و مثبت نگر، در جهت پیشرفت در هدفتان گام بردارید.

 

شما به شیوه‌های زیر می‌توانید برای خودتان پاداش در نظر بگیرید:

 

برای موفقیت‌های کوچک خود پاداش در نظر بگیرید:

 

هدف اصلی خود را به گام‌های کوچکتری تقسیم کنید و برای تکمیل هر گام، پاداشی برای موفقیت خود، مد نظر داشته باشید.

 

پاداش‌ها را متناسب با دستاوردهای خود انتخاب کنید:

 

مطابق و متناسب با دستاوردهای هر مرحله، پاداشی را در نظر بگیرید؛ مثلا، خرید یک لباس ورزشی برای هر 10 بار ورزش روزانه و یا دعوت خود به رستوران پس ازهر دو هفته کم خوری.

 

گروهی کار کنید:

 

برای تسریع در موفقیت خود، فرد یا افرادی را پیدا کنید که اهدافی تقریبا مشابه با شما دارند. بهتر است همگام و همراه آنها شوید، اهداف یکدیگر رابشناسید و همدیگر را در جهت حصول هدف هایتان، تشویق کنید.



تاريخ : جمعه 28 بهمن 1390برچسب:, | 16:24 | نویسنده : بهنام

 

 
 
به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌ پزشک پرسیدم


شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یانه؟
روان‌پزشک گفت : ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند!!!
من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌ تر است!
روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد... شمامی‌خواهید تختتان کنار پنجره باشد؟!!
********
راه حل همیشه در گزینه های پیشنهادی نیست
.
در حل مشکل و در هنگام تصمیم گیری هدفمان یادمان نرود . در حکایت فوق هدف خالی کردن آب وان است نه استفاده از ابزار پیشنهادی

.
همه راه حل ها همیشه در تیر رس نگاه نیست
 


تاريخ : پنج شنبه 17 شهريور 1390برچسب:, | 14:24 | نویسنده : بهنام

 

پیرمرد به من نگاه کرد و پرسید چند تا دوست داری؟

گفتم چرا بگم ده یا بیست تا...جواب دادم فقط چند تایی

پیرمرد آهسته و به سختی برخاست و در حالیکه سرش راتکان می داد گفت : تو آدم خوشبختی هستی که این همه دوست داری ولی در مورد آنچه که می گویی خوب فکر کن

خیلی چیزها هست که تو نمی دونی

دوست، فقط اون کسی نیست که توبهش سلام می کنی

دوست دستی است که تو را از تاریکی و ناامیدی بیرون می کشد درست وقتی دیگرانی که تو آنها را دوست می نامی سعی دارند تو را به درون ناامیدی و تاریکی بکشند

دوست حقیقی کسی است که نمی تونه تو رو رها کنه

صدائی است که نام تو رو زنده نگه می داره حتی زمانی که دیگران تو را به فراموشی سپرده اند

اما بیشتر از همه دوست یک قلب است. یک دیوار محکم و قوی در ژرفای قلب انسان ها جایی که عمیق ترین عشق ها از آنجا می آید

پس به آنچه می گویم خوب فکر کن زیرا تمام حرفهایم حقیقت است ، فرزندم یکبار دیگر جواب بده چند تا دوست داری؟

سپس مرا نگریست و درانتظار پاسخ من ایستاد ...

با مهربانی گفتم: اگر خوش شانس باشم، فقط یکی و آن تو هستی !

بهترین دوست کسی است که شانه هایش رابه تو می سپارد و وقتی که تنها هستی تو را همراهی می کند و در غمها تو را دلگرم می کند .

کسی که اعتمادی راکه به دنبالش هستی به تو می بخشد و وقتی مشکلی داری آن راحل می کند وهنگامی که احتیاج به صحبت کردن داری به توگوش می سپارد و بهترین دوستان عشقی دارند که نمی توان توصیف کرد، غیرقابل تصوراست ...

چقدر خداوند بزرگ است چون درست زمانی که انتظار دریافت چیزی را از او نداری بهترینش را به تو ارزانی می دارد ...

سخن روز : مراقب قلب ها باشیم ، وقتی تنهاییم، دنبال دوست می گردیم ، پیدایش که کردیم، دنبال عیب هایش می گردیم ، وقتی که از دست دادیمش، دنبال خاطراتش می گردیم ، و همچنان تنها می مانیم ، هیچ چیز آسان تر از قلب نمی شکند...ژان پل سارتر
 

 



تاريخ : دو شنبه 13 شهريور 1390برچسب:, | 23:54 | نویسنده : عبدالرضا

سلام به دوستان عزیزم

من مدتی به اینترنت دسترسی نداشتم .اما از امروز به بعد (منهای چند روزی که مرخصی هستم )در خدمت شما هستم

تو این مدت اتفاقاتی سخت و ناگوار افتاد و خیلی سخت گذشت

میخوام از امید و امیدواری براتون بنویسم

برای هر چیزی و به هر نا ممکنی میتوان امیدوار بود

این را من نمیگم و نمیخوام بگم این ها را خدا میگه ،همان که همه چیز در فرمان اوست

فقط کافی است آنچه را میخواهید، باور داشته باشید که آنرا از همان دهنده اش که میخواهید ،می دهد

آن که ترا به آرزوهایت میرساند خداست،آنکه وقتی به او امید بستی و نا امیدت نمیکند خداست

همان که میگوید هر آنچه از من میخواهی بخواه ،که به تو میدم اما اگر از غیر من خواستی و به غیر من امید بستی نا امیدت میکنم

این قول ، قول خداست (شک نکنید او به قولش وفا میکند و پایبند است).رئیس فلان بانک نیست که قولی به شما بده و عملیش نکنه ،فلان کس یا فلان شخص نیست که به عهدو پیمانش عمل نکند

آری او خداست و به آنچه گفته وفادار است

اما باید به او و قولی که به بنده اش داده اعتماد کرد(یعنی باورش داشت)

یعنی آنچه ازش میخوای باور کنی و باور داشته باشی که میده

همان باوری که ابراهیم به او داشت .پس برای خواسته هایمان ابراهیمی باور کنیم

ابراهیمی که کمک جبرئیل را برای نجات از آن آتش سوزان را رد کرد و فقط به خدا امید بست و جز کمک خدا کمکی نخواست.

ابراهیم خدایش و قول خدایش را باور داشت.



ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 21 خرداد 1390برچسب:, | 17:35 | نویسنده : عبدالرضا

تقدیم به علاقمندان به پیانو

و با تشکر از خانم مهندس نظیری جهت ارسال آن

دانلود



تاريخ : شنبه 21 خرداد 1390برچسب:, | 17:21 | نویسنده : عبدالرضا

فیلم تبلیغاتی شرکت هوندا

دانلود



تاريخ : پنج شنبه 18 خرداد 1390برچسب:, | 23:58 | نویسنده : بهنام

 

دارم می میرم!

اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت: حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم: چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: من رفتنی ام!
گفتم: یعنی چی؟
گفت: دارم میمیرم
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشاله که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم
کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن
آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که یاد گرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
آرام آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر، داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!
هم کفرم داشت در میومد و هم از تعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه! خلاصه حاجی ما رفتنی هستیم کی اش فرقی داره مگه؟
باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد

 



تاريخ : دو شنبه 16 خرداد 1390برچسب:, | 1:49 | نویسنده : بهنام

مردم اغلب بی انصاف, بی منطق و خود محورند
ولی آنان را ببخش.
اگر مهربان باشی تو را به داشتن انگیزه های پنهان متهم می کنند,
ولی مهربان باش .
اگر موفق باشی دوستانی دروغین ودشمنانی حقیقی خواهی یافت,
ولی موفق باش.
اگر شریف ودرستکار باشی فریبت می دهند,
ولی شریف و درستکار باش .
آنچه را در طول سالیان سال بنا نهاده ای شاید یک شبه ویران کنند,
ولی سازنده باش .
اگر به شادمانی و آرامش دست یابی حسادت می کنند,
ولی شادمان باش .
نیکی های درونت را فراموش می کنند.
ولی نیکوکار باش .
بهترین های خود را به دنیا ببخش حتی اگر هیچ گاه کافی نباشد
ودر نهایت می بینی
هر آنچه هست همواره میان "تو و خداوند" است .
نه میان تو و مردم

 



تاريخ : دو شنبه 16 خرداد 1390برچسب:, | 1:39 | نویسنده : بهنام

 اکثر انسان‌ها فراموشکار هستند. بعضی وقت‌ها این فراموشی ناشی از بیماری خاصی مثل آلزایمر و یا ضربه مغزی و... است که به دانش پزشکی مربوط می‌شود، اما بعضی از فراموشی‌ها، (که مورد نظر ما نیز می‌باشد) از جنس فراموشی‌هایی است که بعضا به صلاح نیست که انسان به یاد بیاورد و به نوعی ترجیح می‌دهد که فراموش کند، حال هر چند بر آنها تاکید شده باشد.

ضرر و زیان ناشی از بعضی «فراموشی‌‌ها» در طول زندگی بقدری می‌تواند عمیق و تاثبرگذار باشد که جبران آن اگر غیرممکن نباشد، حتما بسیار سخت خواهد بود. در همین راستا، در ادامه یک لیست با عنوان «یادمون باشه که...» را برایتان طرح می‌کنیم که در واقع آن چیزهایی است که انسان نباید در زندگی آنها را به هیچ‌وجه فراموش کند و مطمئنا دانستن و یادآوری آنها نیز می‌تواند راهگشا و پاسخگوی بسیاری از سوالات ذهنی هر انسانی باشد. این لیست عبارت است از:

-یادمون باشه که؛ خدا همیشه هست.

-یادمون باشه که؛ کسی که زیر سایه دیگری راه میره، خودش سایه‌ای نداره.

-یادمون باشه که؛ هر روز باید تمرین کرد دل کندن از زندگی را.

-یادمون باشه که؛ زخم نیست آنچه که درد دارد، عفونته.

-یادمون باشه که؛ در حرکت همیشه افق‌های تازه هست.

-یادمون باشه که؛ دست به کاری نزنیم که نتوانیم آن را برای دیگران تعریف کنیم.

-یادمون باشه که؛ اونایی که دوستشون داریم می‌تونند دوستمون نداشته باشند.

-یادمون باشه که؛ حرف‌های کهنه از دل کهنه میاد، پس دلی نو بخریم.

-یادمون باشه که؛ فرار، راه به دخمه‌ای می‌بره برای پنهان شدن، نه آزادی.

-یادمون باشه که؛ باورهامون شاید دروغ باشند.

-یادمون باشه که؛ لبخندمان را در آیینه جا نگذاریم.

-یادمون باشه که؛ آروزهای انجام نیافته دست زندگی رو گرفتن و اونو راه می‌برند.

-یادمون باشه که؛ محبت به دیگران برای نمایش گذاشتن مهر خودمون نباشه.

-یادمون باشه که؛ آدم‌ها همه ارزشمندند و همه می‌تونند مهربون و دلسوز باشند.

-یادمون باشه که؛ تنهایی ما در مقایسه با تنهایی خورشید خیلی کمه.

-یادمون باشه که؛ دو رنگی رو با کمتر از صداقت ندیم.

-یادمون باشه که؛ دلخوشی‌ها هیچ کدوم ماندگار نیستند.

-یادمون باشه که؛ تا وقتی اوضاع بدتر نشده! یعنی همه چیز روبراهه.

- یادمون باشه که؛ هوشیاری یعنی زیستن با لحظه‌ها.

-یادمون باشه که؛ آرامش جایی فراتر از ما نیست.

-یادمون باشه که؛ من تنها نیستم، ما یک جمعیت‌ایم که تنهاییم.

-یادمون باشه که؛ از چشمه درس خروش بگیریم و از آسمان درس پاک زیستن.

-یادمون باشه که؛ برای آموختن و درس دادن به دنیا آمدیم، نه برای تکرار اشتباهات گذشتگان.

-یادمون باشه که؛ برای پاسخ دادن به احمق، باید احمق بود!

-یادمون باشه که؛ لازمه گاهی با خودمون روراست‌تر از این باشیم که هستیم.

-یادمون باشه که؛ قبلا چیزهایی برامون مهم بودند که حالا دیگه مهم نیستند.

-یادمون باشه که؛ آنچه امروز برامون مهمه، فردا نخواهند بود.

-یادمون باشه که؛ نیازمند کمک هستند آنها که منتظر کمکشان نشسته‌ایم.

-یادمون باشه که؛ ما از این به بعد هستیم، نه تا به حال.

-یادمون باشه که؛ غیرقابل تحمل وجود ندارد.

-یادمون باشه که؛ با یک نگاه هم ممکنه بشکنند دل‌های نازک.

-یادمون باشه که؛ به جز خاطره‌ای هیچ نمی‌ماند.

-یادمون باشه که؛ وظیفه من اینه «حمل باری که خودم هستم تا آخر راه».

-یادمون باشه که؛ منتظر تنها یک جرقه است، انبار مهمات.

-یادمون باشه که؛ کار رهگذر عبوره، گاهی برمی‌گرده،گاهی نه.

-یادمون باشه که؛ در هر یقینی می‌توان شک کرد و این تکاپوی خرد است.

-یادمون باشه که؛ همیشه چند قدم آخره که سخت‌ترین قسمت راهه.

-یادمون باشه که؛ امید، خوشبختانه از دست دادنی نیست.

-یادمون باشه که؛ به جستجوی راه باشیم نه همراه.

-یادمون باشه که؛ هوشیاری یعنی زیستن با لحظه‌ها.

-یادمون باشه که؛ کلا ناامید نمیشی اگه تمام امیدت را به چیزی نبسته باشی.

-یادمون باشه که؛ خوبی اونی رو که نداریم اینه که نگران از دست دادنش نیستیم.

-یادمون باشه که؛ در خسته‌ترین ثانیه عمر، رمقی برای انجام کارهای کوچک هست.

-یادمون باشه که؛ وقتی از دست دادن عادت میشه بدست آوردن، دیگه آرزو نیست.

-یادمون باشه که؛ اونایی رو که گوشه آسایشگاه‌ها غریب‌اند و تنها، از یاد نبریم.

-یادمون باشه که؛ گاهی باید برای راحتی خیالِ دیگران خودمون رو خوشحال نشون بدیم.

-یادمون باشه که؛ سعادت دیگران بخش مهمی از خوشبختی ماست.

-یادمون باشه که؛ قولی را که به کسی میدیم عمل کنیم.

-یادمون باشه که؛ دوست بداریم بی‌انتظار پاسخی از طرف دیگران.

-یادمون باشه که؛ مهربانی صفت بارز عشاق خداست پس از اینکار ابایی نکنیم.

-یادمون باشه که؛ این دعا همیشه ورد زبونمون باشه

«خدایا هیچوقت ما رو به حال خودمون رها نکن»

 

 



تاريخ : 13 خرداد 1390برچسب:, | 17:59 | نویسنده : عبدالرضا

Eating Fruit - this opened my خوردن    میوه ها

 

Dr Stephen Mark treats terminal ill cancer patients by "un-orthodox" way and many patients recovered.

دکتر استفان مارک، بیمارهای سرطانی در مرحله آخر را با استفاده از روش های "نامتعارف" درمان کرده است و بسیاری از آنها بهبود یافتند

He believes on natural healing in the body against illnesses. See the article below.

او به درمان طبیعی درمقابل با بیماریها مغتقد است

EATING FRUIT...

It's long but very informative

مطلب طولانی است اما بسیار مفید است 
 
We all think eating fruits means just buying fruits,

cutting it and just popping it into our mouths.

It's not as easy as you think.

It's important to know how and when to eat.

همه ما فکر میکنیم که خوردن میوه یعنی خرید میوه، پوست کندنش و فقط گذاشتنش توی دهان

به این سادگی که فکر میکنید نیست

بسیار مهم است که بدانیم چگونه و چه وقت باید میوه بخوریم  
 
What is the correct way of eating fruits?

راه صحیح خوردن میوه ها چیست؟ 
 
IT MEANS NOT EATING FRUITS AFTER YOUR MEALS! * FRUITS SHOULD BE EATEN ON AN EMPTY STOMACH.

این است که میوه ها را بعد از مصرف غذا نخورید

میوه ها باید زمانی خورده شوند که معده خالی است 
 
If you eat fruit like that, it will play a major role to detoxify your system,

supplying you with a great deal of energy for

weight loss and other life activities.

اگر میوه ها را به آن صورت بخورید، نقش مهمی در مسموم کردن سیستم بدنتان خواهند داشت

بدنتان را با مقدار زیادی انرژی تامین میکنند

که این انرژی به جای مفید بودن باعث از دست دادن وزن و

کاهش قدرت برای انجام دیگر فعالیتهای زندگی میشود
 
FRUIT IS THE MOST IMPORTANT FOOD.

Let's say you eat two slices of bread and then a slice of fruit.The slice of fruit is ready to go straight through the stomach into the intestines,

but it is prevented from doing so.

میوه مهم ترین خوراکهاست

برای مثال درنظر بگیرید که دو تکه نان و یک تکه میوه خورده اید

تکه میوه آماده است که مستقیما وارد معده تان و روده تان شود

اما به دلیل آن دو تکه نان، از ورود سریع آن به معده جلوگیری می شود   
 
In the meantime the whole meal rots and ferments

and turns to acid. The minute the fruit comes into

contact with the food in the stomach and digestive juices,

the entire mass of food begins to spoil....

در این بین همه غذا فاسد شده، تخمیر میشود و به اسید تبدیل میشود

به محض اینکه درون معده، میوه با غذا و آنزیمهای گوارشی

تماس پیدا میکند، همه حجم غذا شروع به ازبین رفتن و فاسد شدن میکند  
 
So please eat your fruits on an empty stomach or

before your meals! You have heard people complaining — every time I eat watermelon I burp,

when I eat durian my stomach bloats up,

when I eat a banana I feel like running to the toilet, etc — actually all this will not arise if you eat the fruit on an empty stomach. The fruit mixes with the putrefying other food and produces gas and hence you will bloat!

پس لطفا میوه های خود را زمانی مصرف کنید که معده تان خالی است

و یا قبل از خوردن وعده های غذاییتان میل کنید

شما بارها شنیده اید که بسیاری شکایت میکنند که

هر زمان که هنوانه میخورم، غذا بالا می آید، و یا هر زمان که میوه درخت قهوه سودانی را می خورم معده ام نفخ میکند، زمانی که موز میخورم همش حس اینکه



تاريخ : 13 خرداد 1390برچسب:, | 17:56 | نویسنده : عبدالرضا

 

فعل مجهول

بچّه ها صبحتان به خير...سلام
درس امروز ما فعل مجهول است
فعل مجهول چيست می دانيد؟
نسبت فعل ما به مفعول است

در دهانم زبان چو آويز
در تهيگاه زنگ می لغزيد
صوت ناسازم آنچنان که مگرـ
شيشه بر روی سنگ می لغزيد

ساعتی داد آن سخن دادم
حقّ گفتار را ادا کردم
تا ز اعجاز خود شوم آگاه
ژاله را زآن ميان صدا کردم


ژاله! از درس من چه فهميدی؟
پاسخ من سکوت بود و سکوت
ده جوابم بده کجا بودی؟
رفته بودی به عالم هپروت؟

خندهء دختران و غرش من
ريخت بر فرق ژاله چون باران
ليک او بود غرق حيرت خويش
غافل از اوستاد و از ياران

خشمگين،انتقامجو،گفتم
بچّه ها! گوش ژاله سنگين است
دختری طعنه زد که:نه خانم
درس در گوش ژاله ياسين است



باز هم خنده ها و همهمه ها
تند و پيگير می رسيد به گوش
زير آتشفشان ديدهء من
ژاله آرام بود و سرد و خموش


رفته تا عمق چشم حيرانم
آن دو ميخ نگاه خيرهء او
موج زن در دو چشم بی گنهش
رازی از روزگار تيرهء او


آنچه در آن نگاه می خواندم
قصّهء غصّه بود و حرمان بود
ناله ای کرد و در سخن آمد
با صدايی که سخت لرزان بود



"فعل مجهول" فعل آن پدريست
که دلم را ز درد پر خون کرد
خواهرم را به مشت و سيلی کوفت
مادرم را ز خانه بيرون کرد


شب دوش از گرسنگی تا صبح
خواهر شيرخوار من ناليد
سوخت از تاب شب برادر من
تا سحر در کنار من ناليد



از غم آن دو تن،دو ديدهء من
اين يکی اشک بود و آن خون بود
مادرم را دگر نمی دانم
که کجا رفت و حال او چون بود


گفت و ناليد و آنچه باقی ماند
هق هق گريه بود و نالهء او
شسته می شد به قطره های سرشک
چهرهء همچو برگ لالهء او


نالهء من به ناله اش آميخت
که غلط بود آنچه من گفتم
درس امروز، قصّهء غم توست
تو بگو،من چرا سخن گفتم؟


"فعل مجهول" فعل آن پدريست
که تو را بی گناه می سوزد
آن حريق هوس بود که در او
مادری بی پناه می سوزد؟
 
__________________
 


تاريخ : 13 خرداد 1390برچسب:, | 17:55 | نویسنده : عبدالرضا

نامه ی ویکتور هوگو !

 

قبل از هر چیز برایت آرزو می کنم که عاشق شوی،

 

و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،

 

و اگر اینگونه نیست، تنهاییت کوتاه باشد،

 

و پس از تنهاییت، نفرت از کسی نیابی،

 

آرزومندم که اینگونه پیش نیاید ...

 

اما اگر پیش آمد، بدانی چگونه به دور از نا امیدی زندگی کنی،

 

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،

 

از جمله دوستان بد و ناسازگار ...

 

برخی نادوست و برخی دوستدار ...

 

که دست کم یکی در میانشان بی تردید مورد اعتمادت باشد

 

و چون زندگی بدین گونه است،

 

برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی ...

 

نه کم و نه زیاد ... درست به اندازه،

 

تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهند،

 

که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد ...

 

تا که زیاده به خود غره نشوی

 

و نیز آرزومندم مفید فایده باشی، نه خیلی غیر ضروری ...

 

تا در لحظات سخت،

 

وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است،

 

همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرپا نگاه دارد.

 

همچنین برایت آرزومندم صبور باشی،

 

نه با کسانی که اشتباهات کوچک می کنند ...

 

چون این کار ساده ای است،

 

بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر می کنند ...

 

و با کاربرد درست صبوریت برای دیگران نمونه شوی.

 

و امیدوارم اگر جوان هستی،

 

خیلی به تعجیل، رسیده نشوی ...

 

و اگر رسیده ای، به جوان نمایی اصرار نورزی،

 

و اگر پیری، تسلیم نا امیدی نشوی ...

 

چرا که هر سنی خوشی و ناخوشی خودش را دارد و لازم است

 

بگذاریم در ما جریان یابد.

 

امیدوارم سگی را نوازش کنی، به پرنده ای دانه بدهی و به آواز یک سهره گوش کنی، وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد ...

 

چرا که به این طریق، احساس زیبایی خواهی یافت ...

 

به رایگان ...

 

امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی ...

 

هر چند خرد بوده باشد ...

 

و با روییدنش همراه شوی،

 

تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.

 

به علاوه امیدوارم پول داشته باشی، زیرا در عمل به آن نیازمندی ...

 

و سالی یکبار پولت را جلو رویت بگذاری و بگویی :

 

« این مال من است »

 

فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان ارباب دیگری است!

 

و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی ...

 

و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی،

 

که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان،

 

باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیآغازید ...

 

اگر همه ی اینها که گفتم برایت فراهم شد،

 

دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم ...

 

ویکتور هوگو



تاريخ : 13 خرداد 1390برچسب:, | 17:54 | نویسنده : عبدالرضا


منحنی قامتم، تابع ابروی توست


خط مجانب بر آن، طره گیسوی توست 

حد رسیدن به او، مبهم و بی انتهاست


بازه تعریف دل، در حرم کوی توست 

چون به عدد یک تویی من همه صفرها


آن چه که معنی دهد قامت دلجوی توست


پرتوی خورشید شد مشتق از آن روی تو


گرمی جان بخش او جزئی از آن خوی توست

بی تو وجودم بود یک سری واگرا


ناحیه همگراش دایره روی توست 


پروفسور هشترودی


 



تاريخ : 13 خرداد 1390برچسب:, | 17:52 | نویسنده : عبدالرضا

ایستاده ام
تنها
پشت میله های خاطرات دیروز
این جا
انگشت هایم را می شمارم
یک
دو
سه......
و دست های تو در هم فرو رفته اند
تو
غزل را مشت مشت به حراج گذاشتی
که مهربانی ات را ثابت کنی
ولی...
ولی نفهمیدی که من
آن سوی خیابان
انتظارت را می کشم
تو بی وقفه فریاد کشیدی...
و من
دیگر آزارت نمی دهم
زین پس
قصه هایم را برای هیچ کس تعریف نمی کنم
مطمئن باش...
هنوز هم قافیه را به چشمان تو
می بازم
مطمئن باش......


 

 



تاريخ : 13 خرداد 1390برچسب:, | 17:50 | نویسنده : عبدالرضا

 


منوچهر احترامي داستان نويس كودكان و نوجوانان بود كه در اسفند 87 ديده از جهان فروبست

متن زير داستان كوتاهي از اوست

cid:image001.gif@01CAE6F2.7A7E6BA0

مارها قورباغه ها را مي خوردند و قورباغه ها غمگين بودند ,

قورباغه ها به لك لك ها شكايت كردند,

لك لك ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند,

لك لك ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه ها,

قورباغه ها دچار اختلاف ديدگاه شدند,

عده اي از آنها با لك لك ها كنار آمدند و عده اي ديگر خواهان باز گشت مارها شدند,

مارها باز گشتند و همپاي لك لك ها شروع به خوردن قورباغه ها كردند,

حالا ديگر قورباغه ها متقاعد شده اند كه براي خورده شدن  به دنيا مي آيند,

تنها يك مشكل براي آنها حل نشده باقي مانده است,

اينكه نمي دانند توسط دوستانشان خورده مي شوند يا دشمنانشان



تاريخ : 13 خرداد 1390برچسب:, | 17:48 | نویسنده : عبدالرضا


 

 
کجای ریاضیات و هندسه می لنگه؟؟؟؟؟
 
 


---



 

 

باهوش ها جواب بدن؟؟؟؟



 

 


 



__._,_.___




تاريخ : 13 خرداد 1390برچسب:, | 17:46 | نویسنده : عبدالرضا


 

  تو برایم دعا کن که هر گز بی تو نخندم

دعا می کنم دستانت که وسعت آسمان و پاکی دریا و بوی بهار را دارد

همیشه از حرارت عشق گرم باشد

و تو برایم دعا کن دستهایم را هیچگاه در دستی بجز دست تو گره ندهم

من برایت دعا می کنم که گل های وجود نازنینت هیچگاه پژمرده نشوند

برای شاپرک های باغچه ی خانه ات دعا می کنم

که بال هایشان هرگز محتاج مرهم نباشند

من برای خورشید آسمان زندگیت دعا می کنم که هیچگاه غروب نکند

و بدان در آسمان زندگیم تو تنها خورشیدی

پس برایم دعا کن ،

 دعا کن که خورشید آسمان زندگیم هیچگاه غروب نکند ...



 



تاريخ : پنج شنبه 12 خرداد 1390برچسب:, | 17:3 | نویسنده : بهنام

""با سپاس از دوستی که این ایمیل را ارسال کرده است-جناب مهندس مرادی عزیز""

 

دکتر مرتضی شیخ ، پزشک انسان دوستی است که در دوران کودکی من در مشهد مشغول طبابت بود و کسی از اهالی مشهد نیست که نامی از او یا خاطرهای از او نداشته باشد یا نشنیده باشد.

دکتر شیخ از مردم پولی نمی گرفت و هر کس هرچه می خواست توی صندوقی که کنار میز دکتر بود می‌انداخت و چون حق ویزیت دکتر 5 ریال تعیین شده بود ( خیلی کمتر از حق ویزیت سایر پزشکان آنزمان)، اکثر مواقع، سر فلزی نوشابه به جای پنج ریالی داخل صندوق انداخته میشد و صدایی شبیه انداختن پول شنیده می‌شد.

محله ما در مشهد نزدیک کوچه دکتر شیخ است. مادرم از قول دختر دکتر شیخ تعریف می کرد که روزی متوجه شدم، پدر مشغول شستن و ضد عفونی کردن انبوه سر نوشابه های فلزی است!

با تعجب گفتم: پدر بازیتان گرفته است؟ چرا سر نوشابه ها را می شورید؟

و پدر جوابی داد که اشکم را در آورد.

او گفت:

دخترم، مردمی که مراجعه می کنند باید از سر نوشابه‌های تمیز استفاده کنند تا آلودگی را از جاهای دیگر به مطب نیاورند، این سر نوشابه‌های تمیز را آخر شب در اطراف مطب می‌ریزم تا مردمی که مراجعه می کنند از اینها که تمیز است استفاده کنند. آخر بعضی‌ها‌ خجالت می‌کشند که چیزی داخل صندوق مطب نیاندازند.

خاطراتی از دکتر شیخ

- نقل از يك سبزي فروش :
ابتدا كه دكتر در محله سرشور مطب بازكرده بود و من هنوز ايشان را نمي شناختم. هر روز قبل از رفتن به مطب نزد من مي آمد و قيمت سبزيها را يادداشت مي كرد اما خريد نمي كرد ، پس از چند روز حوصله ام سر رفت و با كمي پرخاش به او گفتم : مگر تو بازرسي كه هر روز مي آيي و وقت مرا مي گيري ؟ وي گفت : خير، من دكتر شيخ هستم و قيمت سبزيجات را براي آن مي پرسم تا ارزانترين آنها را براي بيماران خودم تجويز كنم .

- از دكتر حسين خديوجم
نقل است :روزي در مطب دكتر بودم و او براي بيمارانش آب پاچه تجويز مي كرد. از ايشان پرسيدم چرا بجاي سوپ جوجه ، آب پاچه تجويز مي كنيد ؟ ايشان گفتند : چون براي جبران ضعف بدن بيمار مانند سوپ جوجه موثر است و مهمتر آنكه پاچه گوسفند ارزان است .

-
روزي در اواخر عمر كه دكتر در بستر بيماري بود و همانجا هم بيمار مي ديد، يكي از فرزندان وي به ايشان پيشنهاد كرد حداقل ويزيت را 5 تومان كنيد ، دكتر در جواب گفت : عزيزم من يا ديوانه ام يا پيغمبرم ، اگر ديوانه ام كه با ديوانه كاري نمي توانيد بكنيد و اگر پيغمبرم بيخود مي كنيد به پيغمبر خدا دستور مي دهيد .

-
روزي مردي از دكتر سئوال مي كند: شما چرا با اين سن و خستگي ناشي از كار از موتور سيكلت استفاده مي كنيد؟ دكتر در جواب مي گويد :منزل مريضهايي كه من به عيادتشان مي روم آنقدر پيچ در پيچ است و كوچه هاي تنگ دارد كه هيچ ماشيني از آن نمي تواند عبور كند، بنابراين مجبورم با موتور به عيادتشان بروم .

و آري اين اوج عزت انساني است ، طوري زندگي كند كه حتي نام خود را هم به فراموشي بسپارد و بحدي در خدمت مردم و البته براي رضاي خالق غرق باشد و پس از مرگ احسان و عظمت كارش آشكار گردد. دكتر شيخ بيش از اينكه دكتر باشد معلمي بود كه اخلاق همراه با مهرباني و صفا را به شاگردان و مريدان مكتبش آموزش داد.



تاريخ : چهار شنبه 1 خرداد 1390برچسب:, | 22:57 | نویسنده : بهنام

قابل توجه آن دسته از عزیزانی که همیشه ناشکــــــر هستند


 

من این مقاله رو برای برای آن دسته از عزیزانی گذاشتم که همیشه ناشکر هستند و قدر سلامت و چیزهایی که در زندگی دارن نمی دونند

 

برای آن دسته از کسانی که همیشه از دوران بد کودکی و نداشتنها مینالند

برای کسانیکه
در دوران بچگی از مدرسه و درس و معلم گله داشتن و فراری بودن

 

برای آنهای که از خدا برای چیزهای کوچیک گله میکنن و قدر نعمتهاشو نمیدونند

برای آنهای که فکر میکنن دیگه خیلی دیر شده و از آنها دیگه گذشته

 

برای آنهای که امیدی به آینده ندارن و لذتها و نعمتهای اطرافشون نمی بینند

 

برای آنهای که که منتظر معجزه ای هستن و اعتماد بنفس خودشون از دست دادند

و برای آنهایی که در زندگی صبر و تحمل از دست دادند و به آینده امیدی ندارند

 

و برای آنهایی که که همیشه میگویند نه, شدنی نیست, نمیشه, غیر ممکنه

 

و برای آنهایی که فکر میکنند باید دلیلی برای لبخند و خوشحالی داشت

و برای آنهایی که فکر میکنند دل خوش سیری چند

و برای آنهایی که به این اعتقاد ندارند که هر چیزی شدنیست

و برای آنهایی که فکر میکنند یک کار رو نمیشه تا آخر تمام کرد:این مقاله را برای دیگر دوستان بفرستید و به
آنها یاد آوری کنید که هیچچیزی در دنیا با ارزش تر و مهم تر از سلامتی‌ نیست و هیچ وقت نباید امید رادر زندگی‌ از دست داد و هیچ چیزی قوی تر از اراده خود آدم نیست

 



تاريخ : چهار شنبه 8 خرداد 1390برچسب:, | 22:48 | نویسنده : بهنام

محمد بهمن بیگی در سال 1299 از پدر و مادری ایلیاتی در جنوب فارس، در منطقه‏ای بین شهرک‏های خنج و فیروز آباد، در چادر سیاه عشایری به دنیا آمده و به تعبیر زیبای خویش، زندگی را در چادر با تیر و تفنگ و شیهه اسب آغاز کرد. در چهارسالگی پشت قاش زین نشست و تا ده سالگی حتی یک شب هم در شهر و خانه شهری به سر نبرد. پدر و مادرش علاقه‏مند بودند که محمد خواندن و نوشتن بیاموزد، از اینرو، مرد باسوادی از اهالی شهرضای اصفهان را برای این کار در نظر گرفتند آن مرد، طی دو سال و اندی به محمد خواندن و نوشتن و حساب و هندسه آموخت. پدر محمد در زمره کدخداهای ایل و ازجمله کسانی بود که در شورش قشقایی‏ها علیه اقدامات جائرانه رضاخان شرکت داشت و به همین جهت همراه عده‏ای، سال1310 به تهران تبعید شد. چهارماه پس از آن، مادر محمد نیز به اتهام آذوقه‏رسانی به یاغیان همراه دو زن دیگر دستگیر و با شرایطی سخت و توان فرسا همراه فرزندان، به تهران تبعید شد. در دوران 11 ساله تبعید پدر محمد در تهران، اموال آنها در ایل به غارت رفت و محمد ده ساله همراه پدر و مادر، در شرایطی تلخ و دشوار، زندگی را طی کردند. محمد را در تهران به مدرسه علمیه در ولی‏آباد سپردند. مسوولان مدرسه پس از آزمون معلوماتش، او را در کلاس پنجم ابتدایی نشاندند. طولی نکشید که محمد سرآمد همه شاگردان کلاس شد و به همین دلیل، از کلاس ششم به کلاس هشتم دبیرستان ایرانشهر و از کلاس هشتم به کلاس دهم رفت؛ کاپیتان تیم فوتبال دبیرستان شد و تیمش در پایتخت به جام پیروزی دست یافت و او مدال گرفت.
هنوز چند هفته‏ای از تحصیل محمد در کلاس دهم نگذشته بود که مادرش پس از چهارسال تبعید آزاد شد و اجازه یافت که به ایل بازگردد. چنین بود که محمد جوان نیز همراه مادر، برادر کوچک و خواهرانش به سوی ایل بال و پرگشود.
با سقوط رضاخان در شهریور 20، دوران یازده ساله تبعید و تحقیر پدر محمد نیز پایان گرفت و او نیز به ایل بازگشت. محمد جوان برای ادامه تحصیل به شیراز رفت و از دبیرستانی که دکتر مهدی حمیدی شاعر بلند آوازه ایران، دبیر آن بود، دیپلم گرفت.

محمد بهمن بیگی که از دوران جوانی همه مشکلات و گرفتاریهای این جامعه بسیار شریف امّا محروم را ناشی از بی سوادی آنان دانسته وراه رهائی را لابلای
الفبای معجزه گر جستجو می کرده ، اولین مدارس سیار عشایری را در سال 1332 دائر می کند و پس از آن با تلاش خستگی ناپذیر تعلیمات عشایری فارس
را در سال 1336 به طور رسمی بنیان می گذارد. تأسیس مراکز آموزشی گوناگون با عنوانهای :دانشسرای عشایری ،دبیرستان شبانه روزی عشایری ، مجتمع
آموزشی و کارگاههای فنی و حرفه ای ، کارگاه قالی بافی عشایری،مامائی و بهداشت عشایری ودر آخر « اداره کل آموزش عشایرایران نقطه عطفی را در
تاریخ تعلیم و تربیت کشور رقم زده و به تدریج آوازه اش در ایران و جهان می پیچد . تا آنکه او را « مدیر کل افسانه ای » می نامند
این سازمان آموزشی بزرگ و فراگیر،علاوه بر آموزش و پرورش استعدادهای درخشان فرزندان محروم جامعه عشایری ،به مکتب عشق و ایمان به خدمت ،
سلامت،صداقت و نوع دوستی تبدیل شده ودر تاروپود شاگردانش ریشه می دواند . دانش آموختگان مکتب انسان ساز بهمن بیگی که جمعیّتی بالغ بر
هزاران معلم، پزشک، ادیب ، مهندس، پژوهشگر،حقوقدان هنرمند و کارشناس برجسته کشور هستند، محمد بهمن بیگی را به حق معلّم بزرگ ایل
عرف و عادات در عشایر فارس مورد تحسین می دانند . بهمن بیگی که در دوره جوانی ، نویسندگی را آزموده و با تألیف کتاب « بزرگان آن روزگار قرار گرفته بود،
بار دیگر در فرازی جدید از عمر پربار خویش ،دست به قلم شده و تجربیات بی نظیر و خاطرات زیبا و آموزنده اش را در قاالب 4 کتاب ماندگار با عنوانهای
«
بخارای من ایل من ،اگر قره قاج نبود، به اجاقت قسم وطلای شهامت به دوستدارانش عرضه می کند که هرکدام از آنها
تا کنون، چندین بار تجدید چاپ شده است . کار ماندگار ایجاد آموزش عشایر ایران، آثار مکتوب بهمن بیگی و تأثیرات و شگرف
آن،از جانب بسیاری از بزرگان فرهنگ و ادب ایران و جهان همواره مورد تحسین و تقدیر قرار گرفته که بخشی از این
تقریظ ها در یک مجموعه ارزشمند با عنوان « نوشته هائی در باره محمد بهمن بیگی و آثار او »به چاپ دوم رسیده
.
به امید آشنائی بیشتر نسل های جوان کشورمان با افکار، آثار و تداوم کار سترگ محمد بهمن بیگی


سایت های مفید برای اطلاعات بیش تر :
www.bahmanbigi.ir
www.bahmanbigi.blogsky.com
www.qashqaei.ir

   



تاريخ : چهار شنبه 19 ارديبهشت 1390برچسب:, | 17:35 | نویسنده : بهنام

خدا مال همه هست ...

خـــــــدا مــــــــــــــال هــــــمـــــــه اســــــــت
مال من ، مال شما ، مال یکایک ما و شما . خدا نمایندگی انحصاری ندارد.
خدا به تعداد آدم ها در زمین شعبه دارد.
خدا تنها مکانی است که هیچ کس نمی تواند از من و شما بگیرد.
خدا تنها دارایی است که فقیران بیشتر از ثروت اندوزان دارند.
خدا تنها ذخیره ای است که هیچ حکومتی نمیتواند مردم را از آن محروم کند یا توزیع آن را در اختیار خود بگیرد یا کوپنی و جیره بندی اش کند. خدا تنها قدرتی است که مظلومان بیش از ستمگران دارند .
خدا تنها رفیقی است که در هیچ شرایطی رفیقش را تنها نمی گذارد و به او خیانت نمی کند .
خدا تنها پناهگاهی است که امنیتش هیچ گاه به مخاطره نمی افتد و حفاظ و حصارش خلل نمی پذیرد .
خدا تنها روزنه امیدی است که هیچ گاه بسته نمیشود .
خدا تنها کسی است که با دهان بسته هم می توان صدایش کرد و با پای شکسته هم میتوان سراغش رفت .
خدا تنها معشوقی است که به عاشقان خود عشق می ورزد.
خدا تنها قاضی است که در قضاوتش احتمال ظلم و خطا نمی رود
و عدالتش کمترین خدشه ای نمی پذیرد .
خدا تنها خریداری است که اجناس شکسته را بهتر بر می دارد و بیشتر می خرد.
خدا تنها دارنده ای است که بی منت و چشم داشت می بخشد .
خدا تنها دادستانی است که راه های فرار را نشان خلافکار می دهد و کلید زندان را در جیب مجرم میگذارد و چشمش را بر خطای گناهکار می بندد.
خدا تنها محبوبی است که محبان خود را تر و خشک می کند .
خدا تنها حکمرانی است که هوای مخالفین خود را هم دارد و عصیانگران مملکت خود را هم از موهبت و لطفش محروم نمی کند.
خدا تنها سلطانی است که دلش با بخشیدن خنک می شود نه با تنبیه کردن .
خدا تنها کسی است که دشمنانش را هم بر سر سفره ی اطعامش می نشاند وبه منکران و تکذیب کنندگانش هم روزی می دهد.
خدا تنها کسی است که علی رغم دانستن ، چشم می پوشد و در عین توانستن ، در میگذرد و می بخشد .
خدا تنها حاکم مقتدری است که هیچگاه در خانه اش را نمی بندد و هیچ کس را از خانه اش نمی راند.
خدا تنها مالکی است که در خواست متقاضیان آزارش نمی دهد و اصرار و پافشاری خواهشگران، کلافه اش نمی کند .
خدا تنها پادشاهی است که ملاقاتش نیاز به وقت قبلی ندارد.
خدا تنها کسی است که برای همگان بهترین را می خواهد و از عهده ی تامینش هم بر می آید.
خدا تنها متعهدی است که اگر امانت وجودت را به دستش بسپاری بهتر از خودت مراقبت و محافظتش می کند و بیشترین سود را نصیبت می سازد.
خدا تنها کسی است که اگر یک قدم به سویش برداری ، ده قدم به سویت پیش می آید و اگر به سمتش راه بروی ، به سمت تو می دود.
خدا تنها کسی است که اگر از تو محبت ببیند ، زیر دینت نمی ماند و با قدر دانی شگفت و بی نظیرش تو را شرمنده می گرداند.
خدا تنها کسی است که وقتی همه رفتند ، می ماند و وقتی همه پشت کردند ، آغوش می گشاید و وقتی همه تنهایت گذاشتند ، محرمت می شود.
خدا تنها حاکم مقتدری است که برای بخشیدن گناهکار، هزاران بهانه می تراشد.
هزاران وسیله می سازد و انواع عذر ها و بهانه ها را به دست خطاکار می دهد تا تبرئه اش کند.

 



تاريخ : چهار شنبه 11 خرداد 1390برچسب:, | 17:34 | نویسنده : بهنام

میخواهم بگویم ......

فقر همه جا سر میکشد
.......

فقر ، گرسنگی نیست ، عریانی هم نیست
......

فقر ، چیزی را
" نداشتن " است ، ولی ، آن چیز پول نیست ..... طلا و غذا نیست .......

فقر ، همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفتهء یک کتابفروشی می نشیند
......

فقر ، تیغه های برنده ماشین بازیافت است ،‌ که روزنامه های برگشتی را خرد میکند
......

فقر ، کتیبهء سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند
.....

فقر ، پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته میشود
.....

فقر ، همه جا سر میکشد
........

فقر ، شب را " بی غذا
" سر کردن نیست ..

فقر ، روز را
" بی اندیشه" سر کردن است



تاريخ : 11 خرداد 1390برچسب:, | 17:8 | نویسنده : بهنام

آموخته ام که با پول می شود خانه خرید ولی آشیانه نه، رختخواب خرید ولی خواب نه، ساعت خرید ولی زمان نه، می توان مقام خرید ولی احترام نه، می توان کتاب خرید ولی دانش نه،
دارو خرید ولی سلامتی نه، خانه خرید ولی زندگی نه و بالاخره ، می توان قلب خرید، ولی عشق را نه.
آموخته ام ... که تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید: تو مرا شاد کردی.

آموخته ام ... که مهربان بودن، بسیار مهم تر از درست بودن است. آموخته ام ... که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی، نه گفت. آموخته ام ... که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم

آموخته ام ... که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد، همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم. آموخته ام ... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد، فقط دستی است برای گرفتن دست او، و قلبی است برای فهمیدن وی.

آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی، شگفت انگیزترین چیز در بزرگسالی است

آموخته ام ... که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است، هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند

آموخته ام ... که پول شخصیت نمی خرد

آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند

آموخته ام ... که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید. پس چه چیز باعث شد که من بیندیشم می توانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورم

آموخته ام ... که چشم پوشی از حقایق، آنها را تغییر نمی دهد

آموخته ام ... که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان

آموخته ام ... که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی جدی از سوی ما را دارد

آموخته ام ... که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم

آموخته ام ... که زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم

آموخته ام ... که فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد

آموخته ام ... که آرزویم این است که قبل از مرگ مادرم یکبار به او بیشتر بگویم دوستش دارم

آموخته ام ... که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن، نگاه را وسعت داد

 



تاريخ : چهار شنبه 23 مهر 1386برچسب:, | 17:3 | نویسنده : بهنام

شعر §

ifrance-molana ديوان شمس تبريزي

okonlife

رباعيات عمرخيام

rumionfire

مولا نا جلال الدين محمد مولوي رومي

mehrargham-books

شاهنامه فردوسي ، رباعيات خيام ، ديوان حافظ

belvedere

دكلمه شعر شاعران معاصرايران

geeges-shahnameh

متن شاهنامه فردوسي به فارسي

irib-hafez

ديوان كامل حافظ

iranfo-hafez

فال حافظ با صوت

iranian-abusaeed

ابوسعيد ابوالخير(شاعر)

iranian-babataher

بابا طاهر عريان (شاعر)

hafez

ديوان كامل حافظ همراه با فال

hafizonlove

حافظ

حافظ

  فارسی و انگلیسی ::: دیوان حافظ ،خواجه شمس الدین محمد شیرازی ( 1389-1326 میلادی) ه

فروغ

اشعار و نوشته های فروغ

سهراب

سهراب سپهری - اشعار و آثار

فروغ  فرخزاد

اشعار فروغ فرخزاد

احمد شاملو

اشعار احمد شاملو

سیمین بهبهانی

اشعار سیمین بهبهانی 

سهراب سپهری

اشعار سهراب سپهری

اخوان ثالث

اشعار مهدی اخوان ثالث - م. امید

فریدون مشیری

اشعار فریدون مشیری

www.rumionfire.com  اشعار مولانا ، مرتبأ در حال پر محتواتر شدن است. به فارسي و انگليسي

hafizonlove

ديوان حافظ ، به فارسي و انگليسي . همچنين اشعار به صورت نستعليق هم موجود است

شاهنامه فردوسى

متن كامل شاهنامه اثر جاويدان فردوسى طوسى

www.okonlife.com

رباعيات عمر خيام - فارسي - انگليسي - آلماني + بيوگرافي

عمر خیام

Edward FitzGerald  انگلیسی ::: رباعیات عمر خیام (1122-1048 میلادی) ترجمه شده توسط

مولانا

گزیده اشعار مولانا جلاالدین محمد بلخی ( 1273-1207 میلادی) ه

رباعيات خيام

رباعيات عمر خيام - فارسي - انگليسي

زندگي مولانا

زندگي - کار ها و اشعار مولانا

درباره مولانا

بناشده بر اساس تحقيقات شهرام شيوا،مترجم مولانا

متن کامل رباعيات خیام

متن کامل رباعيات خیام به زبان انگليسي

اشعار مولانا

اشعار مولانا به فارسي و انگليسي - آلبوم عکس

اشعار مولانا

اشعار مولانا به فارسي و انگليسي - آلبوم عکس ومينياتور

مباحثي از مولانا

مباحثي از مولانا

بانک شعر هاي جدید

بانک شعر هاي شاعران نو پا

مولانا

سايت مربوط به مولانا - رقص سماء - تشريفات مذهبي

مولانا - روزشمار زندگي

مولانا جلال الدين رومي - روزشمار زندگي

شاعران کهن ايران

مقالات و بيوگرافي هايي از شاعران کهن ايران

اشعار و زندگي حافظ

اشعار و زندگي حافظ - دوزبانه

شاهنامه

شاهنامه در دو زبان - تحقيقات درباره فردوسي

 ترجمه هاي اشعار نو

شامل ترجمه هاي اشعار نوي فارسي

صادق هدايت

بيوگرافي ، عکس ها و مقالاتي از صادق هدايت
فارسی ترجمه اشعار اشعار فارسي ترجمه شده به انگليسي

شعر معاصر و کلاسيک

لينک ها ، وترجمه هاي گوناگون از شعر معاصر و کلاسيک

شعر و نثر معاصر 

شعر و نثر معاصر فارسي به زبان انگليسي

اشعار ايراني

اشعار ايراني

پروین اعتصامی

دیوان پروین اعتصامی ( 1941-1906 میلادی) ه

نیما یوشیج

اشعار نیما یوشیج - علی اسفندیاری

آموزش شاعری

آگر توانایی سرودن شعر را ندارید این فایل را دانلود کنید

batigol

اشعار و بيوگرافي فريدون فروغي

behrooznaj

بانک کتاب های شعر فارسی



تاريخ : چهار شنبه 16 ارديبهشت 1390برچسب:, | 16:58 | نویسنده : بهنام

که زیبا بنده ام را دوست میدارم

تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید

ترا در بیکران دنیای تنهایان

رهایت من نخواهم کرد

رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود

تو غیر از من چه میجویی؟

تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟

تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب میدانم

تو دعوت کن مرا با خود به اشکی، یا خدایی میهمانم کن

که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم

طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت

که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که

وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد

تویی زیباتر از خورشید زیبایم، تویی والاترین مهمان دنیایم

که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت

وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت میگفتم

مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟

هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تورا از درگهم راندم؟

که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور؟!

آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را

این منم پروردگار مهربانت.خالقت. اینک صدایم کن مرا. با قطره ی اشکی

به پیش آور دو دست خالی خود را. با زبان بسته ات کاری ندارم

لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم

غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟

بگو جز من کس دیگر نمیفهمد. به نجوایی صدایم کن. بدان آغوش من باز است

قسم بر عاشقان پاک با ایمان

قسم بر اسبهای خسته در میدان

تو را در بهترین اوقات آوردم

قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من

قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور

قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد

برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو

تمام گامهای مانده اش با من

تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید

ترا در بیکران دنیای تنهایان. رهایت من نخواهم کرد

شعر از زنده یاد سهراب سپهری

 



تاريخ : چهار شنبه 11 دی 1389برچسب:, | 16:54 | نویسنده : بهنام

آنچه مي خواني، نوشته اي دلپذير است، امّا كوتاه. از آن بهره مند گرد! تنها چيزي كه از تو ستانده مي شود لحظاتي است براي خواندن؛ و انديشيدن به آن چه خوانده اي.

 

This is a nice reading, but short. Enjoy! All it takes is a few seconds to read and think over.

 

1.  Take into account that great love and great achievements involve great risk.

1- بر اين باور باش كه عشق و دستاوردهاي عظيم، در برگيرنده مخاطرات بزرگ است.

2.  When you lose, don’t lose the lesson.

2- آنگاه كه مي بازي، از باختت درس بگير.

 

3.  Follow the three R’s:

Ø     Respect for self,

Ø     Respect for others and

Ø     Responsibility for all your actions

 

3- سه اصل را دنبال كن:

•         محترم داشتن خود

•         محترم داشتن ديگران

•         جوابگو بودن در قبال تمام كنش هاي خود

 

4. Remember that not getting what you want is sometimes a

wonderful stroke of luck.

4- به ياد داشته باش، دست نيافتن به آنچه مي خواهی گاهي از اقبال بيدار تو سرچشمه مي گيرد.

 

5. Learn the rules so you know how to break them properly.

5- قواعد را فرا گير تا به چگونگي شكستن آن ها به گونه اي شايسته، آگاه باشي.

 

6. Don’t let a little dispute injure a great relationship.

6- نگذار ستيزه اي خُرد بر ارتباطي پرقدرت، خللي وارد سازد.

 



تاريخ : چهار شنبه 11 خرداد 1390برچسب:, | 16:43 | نویسنده : بهنام

 

So often when we say, "I love you," we say it with a huge "I" and a little "you".

 

(Anthony)

 

اغلب در بیان جمله "من تو را دوست دارم" بر "منی" کلان و "تویی" خرد تاکید داریم.

 

 

 

 

 

Geniuses are the luckiest of mortals because what they must do is the same as what they most want to do.

 

(W.H.Auden)

 

نوابغ خوش اقبال ترین انسانها هستند چرا که آنچه از آنان انتظار انجامش می رود همان کاری است که شیفته انجام آنند.

 

 

 

We must travel in the direction of our fear.

 

(John Berryman)

 

باید در جهت ترسمان سفر کنیم.

 

 

 

Those have most power to hurt us, that we love.

 

(Francis Beaumont)

 

کسانی که به آنها عشق می ورزیم از بیشترین قدرت برای آذردن ما برخوردارند.

 

 

 

The advantage of a bad memory is that one enjoys several times the same good thing for the first time.

 

(Friendrich Nietzsche)

 

مزیت یک حافظه بد در آنست که می توان چندین بار از یک چیز خوب برای نخستین بار لذت برد.


 

A joke is an epigram on the death of a feeling.

 

(Friendrich Nietzsche)

 

لطیفه، طنزی است که به مناسبت مرگ یک احساس گفته می شود.

 

 

 

 



تاريخ : سه شنبه 13 ارديبهشت 1390برچسب:, | 2:23 | نویسنده : بهنام

 

اکثر انسان‌ها فراموشکار هستند. بعضی وقت‌ها این فراموشی ناشی از بیماری خاصی مثل آلزایمر و یا ضربه مغزی و... است که به دانش پزشکی مربوط می‌شود، اما بعضی از فراموشی‌ها، (که مورد نظر ما نیز می‌باشد) از جنس فراموشی‌هایی است که بعضا به صلاح نیست که انسان به یاد بیاورد و به نوعی ترجیح می‌دهد که فراموش کند، حال هر چند بر آنها تاکید شده باشد.

ضرر و زیان ناشی از بعضی «فراموشی‌‌ها» در طول زندگی بقدری می‌تواند عمیق و تاثبرگذار باشد که جبران آن اگر غیرممکن نباشد، حتما بسیار سخت خواهد بود. در همین راستا، در ادامه یک لیست با عنوان «یادمون باشه که...» را برایتان طرح می‌کنیم که در واقع آن چیزهایی است که انسان نباید در زندگی آنها را به هیچ‌وجه فراموش کند و مطمئنا دانستن و یادآوری آنها نیز می‌تواند راهگشا و پاسخگوی بسیاری از سوالات ذهنی هر انسانی باشد. این لیست عبارت است از:

-
یادمون باشه که؛ خدا همیشه هست.

-
یادمون باشه که؛ کسی که زیر سایه دیگری راه میره، خودش سایه‌ای نداره.

-
یادمون باشه که؛ هر روز باید تمرین کرد دل کندن از زندگی را.

-
یادمون باشه که؛ زخم نیست آنچه که درد دارد، عفونته.

-
یادمون باشه که؛ در حرکت همیشه افق‌های تازه هست.

-
یادمون باشه که؛ دست به کاری نزنیم که نتوانیم آن را برای دیگران تعریف کنیم.

-
یادمون باشه که؛ اونایی که دوستشون داریم می‌تونند دوستمون نداشته باشند.

-
یادمون باشه که؛ حرف‌های کهنه از دل کهنه میاد، پس دلی نو بخریم.

-
یادمون باشه که؛ فرار، راه به دخمه‌ای می‌بره برای پنهان شدن، نه آزادی.

-
یادمون باشه که؛ باورهامون شاید دروغ باشند.

-
یادمون باشه که؛ لبخندمان را در آیینه جا نگذاریم.

-
یادمون باشه که؛ آروزهای انجام نیافته دست زندگی رو گرفتن و اونو راه می‌برند.

-
یادمون باشه که؛ محبت به دیگران برای نمایش گذاشتن مهر خودمون نباشه.

-
یادمون باشه که؛ آدم‌ها همه ارزشمندند و همه می‌تونند مهربون و دلسوز باشند.

-
یادمون باشه که؛ تنهایی ما در مقایسه با تنهایی خورشید خیلی کمه.

-
یادمون باشه که؛ دو رنگی رو با کمتر از صداقت ندیم.

-
یادمون باشه که؛ دلخوشی‌ها هیچ کدوم ماندگار نیستند.

-
یادمون باشه که؛ تا وقتی اوضاع بدتر نشده! یعنی همه چیز روبراهه.

-
یادمون باشه که؛ هوشیاری یعنی زیستن با لحظه‌ها.

-
یادمون باشه که؛ آرامش جایی فراتر از ما نیست.

-
یادمون باشه که؛ من تنها نیستم، ما یک جمعیت‌ایم که تنهاییم.

-
یادمون باشه که؛ از چشمه درس خروش بگیریم و از آسمان درس پاک زیستن.

-
یادمون باشه که؛ برای آموختن و درس دادن به دنیا آمدیم، نه برای تکرار اشتباهات گذشتگان.

-
یادمون باشه که؛ برای پاسخ دادن به احمق، باید احمق بود!

-
یادمون باشه که؛ لازمه گاهی با خودمون روراست‌تر از این باشیم که هستیم.

-
یادمون باشه که؛ قبلا چیزهایی برامون مهم بودند که حالا دیگه مهم نیستند.

-
یادمون باشه که؛ آنچه امروز برامون مهمه، فردا نخواهند بود.

-
یادمون باشه که؛ نیازمند کمک هستند آنها که منتظر کمکشان نشسته‌ایم.

-
یادمون باشه که؛ ما از این به بعد هستیم، نه تا به حال.

-
یادمون باشه که؛ غیرقابل تحمل وجود ندارد.

-
یادمون باشه که؛ با یک نگاه هم ممکنه بشکنند دل‌های نازک.

-
یادمون باشه که؛ به جز خاطره‌ای هیچ نمی‌ماند.

-
یادمون باشه که؛ وظیفه من اینه «حمل باری که خودم هستم تا آخر راه».

-
یادمون باشه که؛ منتظر تنها یک جرقه است، انبار مهمات.

-
یادمون باشه که؛ کار رهگذر عبوره، گاهی برمی‌گرده،گاهی نه.

-
یادمون باشه که؛ در هر یقینی می‌توان شک کرد و این تکاپوی خرد است.

-
یادمون باشه که؛ همیشه چند قدم آخره که سخت‌ترین قسمت راهه.

-
یادمون باشه که؛ امید، خوشبختانه از دست دادنی نیست.

-
یادمون باشه که؛ به جستجوی راه باشیم نه همراه.

-
یادمون باشه که؛ هوشیاری یعنی زیستن با لحظه‌ها.

-
یادمون باشه که؛ کلا ناامید نمیشی اگه تمام امیدت را به چیزی نبسته باشی.

-
یادمون باشه که؛ خوبی اونی رو که نداریم اینه که نگران از دست دادنش نیستیم.

-
یادمون باشه که؛ در خسته‌ترین ثانیه عمر، رمقی برای انجام کارهای کوچک هست.

-
یادمون باشه که؛ وقتی از دست دادن عادت میشه بدست آوردن، دیگه آرزو نیست.

-
یادمون باشه که؛ اونایی رو که گوشه آسایشگاه‌ها غریب‌اند و تنها، از یاد نبریم.

-
یادمون باشه که؛ گاهی باید برای راحتی خیالِ دیگران خودمون رو خوشحال نشون بدیم.

-
یادمون باشه که؛ سعادت دیگران بخش مهمی از خوشبختی ماست.

-
یادمون باشه که؛ قولی را که به کسی میدیم عمل کنیم.

-
یادمون باشه که؛ دوست بداریم بی‌انتظار پاسخی از طرف دیگران.

-
یادمون باشه که؛ مهربانی صفت بارز عشاق خداست پس از اینکار ابایی نکنیم.

-
یادمون باشه که؛ این دعا همیشه ورد زبونمون باشه

«
خدایا هیچوقت ما رو به حال خودمون رها نکن»


تاريخ : چهار شنبه 24 فروردين 1390برچسب:, | 17:51 | نویسنده : بهنام

یکی بود و یکی نبود
عاشقش بودم عاشقم نبود

وقتی عاشقم شد که دیگه دیر شده بود

حالا می فهمم که چرا اول قصه ها میگن

یکی بود یکی نبود



یکی بود یکی نبود . این داستان زندگی ماست . همیشه همین بوده . یکی بود یکی نبود . در اذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن . با هم ساختن . برای بودن یکی ، باید دیگری نباشد.

هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود ، که یکی بود ، دیگری هم بود . همه با هم بودند . و ما اسیر این قصه کهن ، برای بودن یکی ، یکی را نیست می کنیم .

از دارایی ، از آبرو ، از هستی . انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست . هیچ کس نمیداند ، جز ما . هیچ کس نمی فهمد جز ما . و آن کس که نمی داند و نمی فهمد ، ارزشی ندارد ، حتی برای زیستن .

و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم .

هنر نبودن دیگری

 

 



تاريخ : چهار شنبه 24 فروردين 1390برچسب:, | 17:49 | نویسنده : بهنام

از بیل گیتس پرسیدن از تو ثروتمند تر هم هست؟

در جواب گفت بله فقط یک نفر. پرسیدن کی...؟

در جواب گفت سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و تازه اندیشه ی طراحی مایکروسافت و تو ذهنم پی ریزی می کردم،در فرودگاهی درنیویورک قبل از پرواز چشمم به این نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد،دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خورد ندارم و اومدم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه من و دید گفت این روزنامه مال خودت بخشیدمش به خودت بردار برای خودت.

گفتم آخه من پول خورد ندارم گفت برای خودت بخشیدمش برای خودت.



سه ماه بعد بر حسب تصادف توی همون فرودگاه و همون سالن پرواز چشمم به یه مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همون بچه بهم گفت این مجله رو بردار برا خودت ،گفتم پسرجون چند وقت پیش یه روزنامه بهم بخشیدی.هرکسی میاداینجا دچار این مسئله میشه بهش میبخشی؟!
پسره گفت آره من دلم میخواد ببخشم از سود خودمه که میبخشم

به قدری این جمله و نگاه پسر تو ذهن من مونده که خدایا این برمبنای چه احساسی اینا رو میگه.



زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد و پیدا کنم و جبران گذشته رو بکنم
گروهی تشکیل دادم بعد از 19 سال گفتم که برید و اونی که در فلان فرودگاه روزنامه میفروخت و پیدا کنید.یک ماه و نیم مطالعه کردند و متوجه شدند یک فرد سیاه پوسته که الان دربان یک سالن تئاتره. خلاصه دعوتش کردن اداره.

ازش پرسیدم من و میشناسی. گفت بله، جناب عالی آقای بیلگیتس معروفید که دنیا میشناسدتون.

سالها پیش زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه میفروختی من یه همچین صحنه ای از تو دیدم

گفت که طبیعیه. این حس و حال خودم بود
گفتم میدونی چه کارت دارم، میخوام اون محبتی که به من کردی و جبران کنم
گفت که چطوری؟
گفتم هر چیزی که بخوای بهت میدم
(
خود بیلگیتس میگه خود این جوونه مرتب میخندید وقتی با من صحبت میکرد)
پسره سیاه پوست گفت هر چی بخوام بهم میدی؟
گفتم هرچی که بخوای
گفت هر چی بخوام؟
گفتم آره هر چی که بخوای بهت میدم
من به 50 کشور افریقایی وام دادم به اندازه تمام اونا به تو میبخشم
گفت آقای بیل گیتس نمیتونی جبران کنی
پرسیدم واسه چی نمیتونم جبران کنم؟
پسره سیاه پوست گفت که :فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به توبخشیدم ولی تو تو اوج داشتنت میخوای به من ببخشی و این چیزی رو جبران میکنه



بیل گیتس میگه همواره احساس میکنم ثروتمند تر از من کسی نیست جز این جوان 32 ساله سیاه پوست

 

 

 



صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد
  • شکوفه بهاری
  • شرم